شماره ١٩٧: تاز آغوش وداعت داغ حيرت چيده است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
تاز آغوش وداعت داغ حيرت چيده است
همچو شمع کشته در چشمم نگه خوابيده است
با کمال الفت از صحراى وحشت ميرسم
چون سواد چشم آهو سايه ام رم ديده است
جيب و دامانى ندارد کسوت عريانيم
چون گهر اشکم همان در چشم خود غلطيده است
نى خزان دانم درين گلشن نه نيرنگ بهار
اينقدر دانم که اينجار رنگها گرديده است
طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار مى آيد صدا باليده است
وحشتم گل ميکند از جيب اشک بيقرار
صبح در آئينه شبنم نفس دزديده است
بررخ اخگر نقابى نيست جز خاکسترش
ديده ما را غبار چشم ما پوشيده است
کعبه مقصود بيرون نيست از آغوش عجز
آستانش بود هر جا پاى ما لغزيده است
عجز طاقت کرد آهم را چو شمع کشته داغ
جاده ام از نارسائى نقش پا گرديده است
غير وحشت باغ امکان را نمى باشد گلى
چرخ هم اينجا زجيب صبح دامن چيده است
ناله دارد در کمند غم سراپاى مرا
بيستون در دم و بر من صدا پيچيده است
سرگرانى لازم هستى بود (بيدل) که صبح
تا نفس باقيست صندل بر جبين ماليده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید