شماره ٢٧٤: دارم زنفس ناله که جلاد من اينست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
دارم زنفس ناله که جلاد من اينست
در وحشتم از عمر که صياد من اينست
برداشته چون ريگ روان دانه اشکى
آواره دشت طپشم زاد من اينست
مدهوش تغافلکده ابروى يارم
جاميکه مرا ميبرد از ياد من اينست
چون صبح بگردرم فرصت نفسم سوخت
آن سرمه که شد رهزن فرياد من اينست
سنگى بجگر بسته ام از سختى ايام
آئينه ام و جوهر فولاد من اينست
هم صحبت بخت سيه از فکر بلندم
در باغ هوس سايه شمشاد من اينست
چشمى نشد آئينه کيفيت رنگم
شخص سخنم صورت بنياد من اينست
دارم بدل از هستى موهوم غبارى
اى سيل بيا خانه آباد من اينست
هر ناله برنگ دگرم ميبرد از خويش
در مکتب غم سيلى استاد من اينست
دست مژه برداشتنم عرض تمناست
حيرت زده ام شوخى فرياد من اينست
از الفت دل چاره ندارم چه توان کرد
دام و قفس طائر آزاد من اينست
با هر نفسم لخت دلى ميرود از خويش
جان ميکنم و تيشه فرهاد من اينست
هر حرف که آيد بلبم نام تو باشد
از نسخه هستى سبق ياد من اينست
گردى شوم و گوشه دامان تو گيرم
گر بخت بفرياد رسد داد من اينست
چون اشک زسرگشتگيم نيست رهائى
(بيدل) چکنم نشه ايجاد من اينست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید