در خموشى يکقلم آوازه جمعيت است
غنچه را پاس نفس شيرازه جمعيت است
لذت آسودگى آشفتگان دانند و بس
زلف را هر حلقه در خميازه جمعيت است
جز بمردن منزل آرام نتوان يافتن
گور اگر لب وا کند دروازه جمعيت است
همچو گردابم درين درياى طوفان اعتبار
عمرها شد گوش برآوازه جمعيت است
سوختن خاکستر آرا گشت مفت عافيت
شعله ما را نويد تازه جمعيت است
گل بقدر غنچه گرديدن پريشان مى شود
تفرقه آئينه اندازه جمعيت است
خاکساريهاى (بيدل) در پريشان مشربى
شاهد آشفتگى را غازه جمعيت است