شماره ٢٩٥: در گلستانيکه گرد عجز ما افتاده است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
در گلستانيکه گرد عجز ما افتاده است
همچو عکس از شخص رنگ از گل جدا افتاده است
بسکه شد پامال حيرانى براه انتظار
ديده ما بى نگه چون نقش پا افتاده است
ما اسيران از شکست دل چه سان ايمن شويم
بر سر ما سايه زلف دو تا افتاده است
نيست خاکى گز غبار عجز ما باشد تهى
هر کجا پا ميگذارى نقش ما افتاده است
گاه گاهى ذوق همچشميست ما را با حباب
در سر ما نيز پندارى هوا افتاده است
از طلسم ما که تمثال حبابى بيش نيست
عقده ها در رشته موج بقا افتاده است
کو دم بيباکى تيغى که مضرابى کند
ساز رقص بسمل ما از نوا افتاده است
سبزه و گل تا بکى بوسد بساط مقدمت
از صف مژگان ما هم بوريا افتاده است
از گل تصوير نتوان يافت بوى خرمى
رنگ ما از عاجزى بر روى ما افتاده است
جاده و منزل درين وادى فريبى بيش نيست
هر کجا رفتيم سعى نارسا افتاده است
اين زمان از سرمه ميبايد سراغ دل گرفت
جام ما عمريست از چشم صدا افتاده است
گر فلک (بيدل) مرا بر خاک زد آسوده ام
ميکند خواب فراغت سايه تا افتاده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید