شماره ٣٤: وحشت بود ز مردم از خويش بى خبر را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
وحشت بود ز مردم از خويش بى خبر را
پيوند نيست حاجت اين نخل خوش ثمر را
خونين دلى که با عشق يک کوچه راه رفته است
کشتى نوح داند درياى پرخطر را
از سيلى معلم گردد روان سبق ها
افزون شود روايى از سکه سيم و زر را
دل چون رسد به جانان بيزار جسم گردد
تا پيش شمع خواهد پروانه بال و پر را
هجران به دل گوارا ز اميد وصل گرديد
شهدست آب دريا لب تشنه گهر را
از گفتگوى شيرين دل از جهان نمى برد
طوطى اگر نمى داشت در چاشنى شکر را
جان تو لامکانى روح تو آسمانى است
تا کى کنى عمارت اين جسم مختصر را؟
مطلب ز عشقبازى تحصيل خاکسارى است
افتادگى است حاصل از پختگى ثمر را
چند آبرو توان ريخت بر آستان خورشيد؟
زان از کلف سياه است پيوسته دل قمر را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید