شماره ٣٨: ز موج خويش بود تازيانه ريگ روان را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
ز موج خويش بود تازيانه ريگ روان را
چه حاجت است محرک، ز دست رفته عنان را؟
دلم ز بيم خزان مى تپد، خوشا گل رعنا
که در بهار پس سر نمود فصل خزان را
علاج غفلت سرشار کن به اشک ندامت
که قطره اى برد از جاى خويش خواب گران را
ز طعن کجروى آسوده است کشتى عزمش
چو موج هر که به دريا سپرده است عنان را
ستمگران به رياضت نمى شوند ملايم
که دل ز چله نشينى نگشت نرم کمان را
کدام ساقى شمشاد قد به باغ درآمد؟
که طوفان فاخته آغوش گشت سرو روان را
دميد حيرت حسن تو بر زمانه فسونى
که همچو شير و شکر کرد ماهتاب و کتان را
ز زلف او که رسيده است تا کمر ز درازى
به پيچ و تاب توان فرق کرد موى ميان را
اشاره گر چه زبان است بهر بسته زبانان
نمى توان به ده انگشت کرد کار زبان را
يکى ده است هر آن نعمت بجا که تو دارى
نظر به گنگ کن، از شکر حق مبند دهان را
کسى که پا به مقام رضا نهاد چو صائب
به خوشدلى گذرانيد عالم گذران را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید