شماره ١٢٤: از چه و زندان برآمد هر که روح از تن شناخت

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
از چه و زندان برآمد هر که روح از تن شناخت
شد عزيز آن کس که يوسف را ز پيراهن شناخت
رخنه دل کرد بر من جسم را ماتم سرا
خانه زندان شد به هر مرغى که او روزن شناخت
بينش ظاهر به کنه روح نتواند رسيد
چون مسيحا را تواند ديده سوزن شناخت؟
کفر و دين و روز و شب در عالم حيرت يکى است
در بلا افتاد هر کس دوست از دشمن شناخت
تا بر آمد جان ز تن، گم کرد نادان خويش را
واى بر آن کس که يوسف را به پيراهن شناخت
از در و ديوار مى پرسد خبر آيينه را
گر چه طوطى خويش را ز آيينه روشن شناخت
اشک من تا روشناس چهره شد، در دل نماند
همچو آن طفلى که راه کوچه و برزن شناخت
خرده راز شرر در سينه اش سيماب شد
سنگ از روزى که ذوق صحبت آهن شناخت
رفت آسايش ز دل تا ره به کوى يار برد
مور کى از پا نشيند چون ره خرمن شناخت؟
غوطه در خون مى زند چون ياد گلشن مى کند
تا دل صائب حضور گوشه گلخن شناخت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید