شماره ٣٢٢: تا ز روى آتشين او نقاب افتاده است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
تا ز روى آتشين او نقاب افتاده است
رعشه غيرت به جان آفتاب افتاده است
خون عرق کرده است از شرم عذارش آفتاب؟
يا ز رويش عکس در جام شراب افتاده است
ديدن جان نيست کار ديده صورت پرست
ورنه رخسار لطيفش بى نقاب افتاده است
مى کشد خجلت ز پيچ و تاب آن موى کمر
گر چه زلف عنبرين پر پيچ و تاب افتاده است
خون به جاى آب مى گردد به چشمش از شفق
تا به رخسار که چشم آفتاب افتاده است؟
سرمه گفتار عاشق مى شود پيش از سؤال
بس که چشم شوخ او حاضر جواب افتاده است
آب گرداند به چشم چاه سيمين ذقن
بس که ياقوت لبش خوب آب و تاب افتاده است
گيرد از دست تماشايى عنان اختيار
گر چه از خط حسن او پا در رکاب افتاده است
حال دل در پنجه مژگان او داند که چيست
سينه کبکى که در چنگ عقاب افتاده است
آگه است از پيچ و تاب عاشقان در عين وصل
موجه خشکى که در بحر سراب افتاده است
نيست خالى دل ز آه سرد در دلهاى شب
کلبه ويران ما خوش ماهتاب افتاده است
از دل صد پاره ام هر پاره دارد ناله اى
تا که را از دست ميناى شراب افتاده است؟
گوهر شهوار گرديده است در مهد صدف
قطره ما گر چه از چشم سحاب افتاده است
گر چه در درياى وحدت نيست موج انقلاب
در سر هر کس هوايى چون حباب افتاده است
برنمى آرد نفس نشمرده صائب از جگر
هر که در انديشه روز حساب افتاده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید