هر که عاشق نيست خون در پيکرش افسرده ست
گفتگو با زاهدان تلقين خون مرده است
پشت سر بسيار خواهد ديد عمر خضر را
از دم تيغ شهادت هر که آبى خورده است
در غم عاشق بود هر چند بى پرواست حسن
فکر بلبل غنچه را سر در گريبان برده است
بوى خون مى آيد امروز از لب ميگون يار
تا به ياد او که دندان بر جگر افشرده است؟
در غريبى وا شود صائب دل ارباب درد
غنچه ما تا بود در بوستان پژمرده است