دل ميان چار عنصر تن به سختى داده اى است
دانه در آسياى چار سنگ افتاده اى است
خرده جان مقدس در تن خاکى نهاد
مورى از دست سليمان بر زمين افتاده اى است
نيست چون سرو و صنوبر حاصلش جز بار دل
در رياض آفرينش هر کجا آزاده اى است
پيش ارباب بصيرت کز ته کار آگهند
گرمى اين سرد مهران دوزخ آماده اى است
نيست حق جويندگان را ديده باريک بين
ورنه هر خارى درين وادى به مقصد جاده اى است
بر سر حرف آورد صائب مرا دلهاى پاک
چون قلم باغ و بهار من زمين ساده اى است