شماره ٤٠٠: هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمى است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمى است
جز جهان عشق نبود گر جهان بى غمى است
ديدن خلق است بيمارى و واديدست نکس
عيد و نوروز از براى بى دماغان ماتمى است
رفته و آينده اهل حال را منظور نيست
از حيات جاودانى خضر را قسمت دمى است
هر که در دريا شود اهل بصيرت چون حباب
هر نظر محو جمالي، هر نفس در عالمى است
گفتگوى عشق را هر گوش نتواند شنيد
نيست جز چاه ذقن، اين راز را گر محرمى است
حسن هيهات است نادم گردد از خوانخوارگى
مى پرد چشم و دل خورشيد هر جا شبنمى است
از درشتى هاى خط خوبان ملايم مى شوند
ما جراحت ديدگان را خط مشکين مرهمى است
نقطه موهوم کز خردى نمى آيد به چشم
پيش چشم خرده بين ما سود اعظمى است
بس که صائب ديدم از ناديدگان ناديدنى
زنگ بر آيينه طبعم بهار خرمى است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید