شماره ٤٢١: تا عرق از مى بر آن رخسار جان پرور نشست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
تا عرق از مى بر آن رخسار جان پرور نشست
در بهشت از جوش دعوى چشمه کوثر نشست
رو نگردانيد خال از روى آتشناک او
اين سپند از خيرگى در ديده مجمر نشست
تا به مژگان آن نگاه گرم در دل جاى کرد
اين خدنگ جانستان در سينه ام تا پر نشست
حلقه بيرون در شد آن دل چون سنگ را
پيچ و تاب من که در فولاد چون جوهر نشست
شبنم ما را کسى از قرب گل مانع نبود
از ادب چون حلقه شم ما برون در نشست
بود از خاتم بر او ملک سليمان تنگتر
در دل چون شيشه ام چون آهن پرى پيکر نشست؟
دل چو از جا رفت بر گرداندن او مشکل است
چون شرر برخاست نتواند ز پا ديگر نشست
خانه دربسته دل را مانع از کلفت نشد
در صدف گرد يتيمى بر رخ گوهر نشست
از گرانجانى دل ما ماند در زندان تن
کشتى ما در گل از بسيارى لنگر نشست
مشت خاک ما ز بيداد فلک از جا نرفت
کوه زير تيغ نتواند به اين لنگر نشست
پا به دامن کش که چون پروانه هر کس بى طلب
رفت در محفل، ز بى قدرى به خاکستر نشست
نيست صائب محفل آتش زبانان جاى لاف
هر که بال و پر گشود اينجا، به خاکستر نشست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید