شماره ٤٣٠: چون شود فربه، نماند روح پنهان زير پوست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
چون شود فربه، نماند روح پنهان زير پوست
مى درد، چون مغز کامل شد، گريبان زير پوست
غيرتى کن از لباس چرخ مينايى برآى
تا به کى چون غنچه بتوان بود پنهان زير پوست؟
زنگ غفلت از دلش نتوان به صيقل ها زدود
هر که باشد همچو مغز پسته پنهان زير پوست
پخته شو چون مغز در درياى شکر غوطه زن
چند بتوان بود از خامى به زندان زير پوست؟
پاکدامانى و مشرب جمع کردن مشکل است
سهل باشد گل برآيد پاکدامان زير پوست
فارغ است از پوست خند عيبجويان جهان
هر که از شرم و حيا دارد نگهبان زير پوست
هر قدر دل با صفا باشد ز عزلت چاره نيست
مغز با آن لطف مى آيد به سامان زير پوست
هست در شرع ادب خونش هدر چون گوسفند
هر که چون مجنون رود در کوى جانان زير پوست
در خزان سير بهاران مى کند بى انتظار
هر که از داغ نهان دارد گلستان زير پوست
از سهيل و منت رنگين او آسوده ام
من که چون ميناى مى دارم بدخشان زير پوست
زود باشد در به رويش وا شود از شش جهت
هر که باشد همچو برگ غنچه پيچان زير پوست
معنى انسان نگنجد از بزرگى در جهان
ساده لوح آن کس که گويد هست انسان زير پوست
پوست زندان است چون زور جنون غالب شود
چون بسر مى برد مجنون در بيابان زير پوست؟
از صفاهان چون برآيد جوهرش ظاهر شود
هست همچون مغز صائب در صفاهان زير پوست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید