قانع از صاف به دردست دماغى که مراست
روغن از ريگ کند جذب، چراغى که مراست
بس که از عشق تو هر لحظه به رنگى سوزم
بال طاس بود پاى چراغى که مراست
مى شود باز دل تنگ من از چين جبين
چوب منع است کليد در باغى که مراست
دانه سوخته، از برق چه پروا دارد؟
چه کند ناخن الماس به داغى که مراست؟
نرسد نشأه ديدار به دل از چشمم
که ز من تشنه تر افتاده اياغى که مراست
نرسد از دم گرمم به ضعيفان آسيب
مى دهد کوچه به پروانه چراغى که مراست
دلگشاتر بود از دامن صحراى بهشت
صائب از رخنه دل کنج فراغى که مراست