به بهشتى نتوان رفت که رضوانى هست
ننهم پاى در آن خانه که دربانى هست
نيست زنجير سر زلف تو بى دل هرگز
دايم اين سلسله را سلسله جنبانى هست
سنگ راه من سودازده طفلان شده اند
ورنه مجنون مرا نيز بيابانى هست
عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد
ديده خون مى خورد آنجا که نگهبانى هست
دهن تنگ تو بسيار بخيل افتاده است
ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانى هست
خنده چون پسته ز خونين جگران بيدردى است
ورنه در پوست مرا هم لب خندانى هست
نيست ممکن که نفس راست کند در دل بحر
صدفى را که به کف گوهر غلطانى هست
به عزيزى رسد از پله خوارى به دو گام
يوسفى را که به طالع چه و زندانى هست
مى شود زندگى تلخ به شيرينى صرف
طوطيى را که اميد شکرستانى هست
مى کند عامل معزول، مرا دربدرى
ورنه در خانه مرا دفتر و ديوانى هست
در خزان هم گلش از بار نريزد صائب
هر رياضى که در او مرغ خوش الحانى هست