تا کار مرا وصل تو تيمار ندارد
جز با غم هجر تو دلم کار ندارد
بى رونقى کار من اندر غم عشقت
کاريست که جز هجر تو بر بار ندارد
دارد سر خون ريختنم هجر تو دانى
هجر تو چنين کار به بيگار ندارد
گويى که ندارد به تو قصدى تو چه دانى
اين هست غم هجر تو نهمار ندارد
با هجر تو گفتم که چه خيزد ز کسى کو
از گلبن ايام نه گل خار ندارد
گفتى که چو دل جان بده انکار ندارى
جانا تو نگوييش که انکار ندارد
چون مى ننيوشد سخن انورى آخر
يک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد