شماره ١٢٧: جان وصال تو تقاضا مى کند

غزلستان :: انوری ابیوردی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جان وصال تو تقاضا مى کند
کز جهانش بى تو سودا مى کند
بالله ار در کافرى باشد روا
آنچه هجران تو با ما مى کند
در بهاى بوسه اى از من لبت
دل ببرد و دين تقاضا مى کند
بارها گفتم که جان هم مى دهم
همچنان امروز و فردا مى کند
غارت جان مى کند چشم خوشت
هيچ تاوان نيست زيبا مى کند
زلف را گو يارى چشمت مکن
کانچه بتوان کرد تنها مى کند
چند گويى راز پيدا مى کنى
راز من ناز نو پيدا مى کند
آتش دل گرچه پنهان مى کنم
آب چشمم آشکارا مى کند
آنچنان شوخى که گر گويند کيست
کانورى را عشق رسوا مى کند
گرچه مى دانم وليکن رغم را
گويى اى مرد آن به عمدا مى کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید