شماره ٢١٣: پاى بر جاى نيست همنفسم
غزلستان ::
انوری ابیوردی ::
غزلیات
پاى بر جاى نيست همنفسم
چه کنم اوست دستگير و کسم
در پى گرد کاروان غمش
از رسيلان ناله جرسم
بر سر کوى او شبى گذرم
که حمايت کند سگ و عسسم
محرم پسته لبت نشدم
تا نگفتم طفيلى و مگسم
گفتمش دل وصال مى طلبد
راستى من هم اندرين هوسم
گفت با دل بگو که حالى نيست
ماحضر جز به هجر دست رسم
دل مرا گفت هم به از هيچت
رايگان هجر يافتم نه بسم
گويدم انورى در اين پيوند
پاى در پيش و پاى بازپسم
گويم اينک از اينت مى گويم
پاى بر جاى نيست همنفسم
نظرات نوشته شده