شماره ٢٣٢: چه گويى با تو درگيرد که از بندى برون آيم

غزلستان :: انوری ابیوردی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چه گويى با تو درگيرد که از بندى برون آيم
غمى با تو فرو گويم دمى با تو برآسايم
ندارم جاى آن ليکن چو تو با من سخن گويى
من بيچاره پندارم که از جايى همى آيم
مرا گويى کزين آخر چه مى جويى چه مى جويم
کمر تا از توبربندم فقع تا از تو بگشايم
غمى دارم اگر خواهى بگويم با تو ورنه نه
بدارم دست از اين معنى همان دستى همى خايم
به جان گر بوسه اى خواهم بده چون دل گرو دارى
مترس ارچه تهى دستم وليکن پاى برجايم
اگر دستى نهم بر تو نهادم دست بر ملکى
وگرنه بى تو تنگ آيد همه آفاق در پايم
فراقت هر زمان گويد که بگريز انورى رستى
اگر مى راستى خواهى چو هندو نيست پروايم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید