اندوه فقر

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
با دوک خويشتن، پيرزنى گفت وقت کار
کاوخ! ز پنبه ريشتنم موى شد سفيد
از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم
کم نور گشت ديده ام و قامتم خميد
ابر آمد و گرفت سر کلبه مرا
بر من گريست زار که فصل شتا رسيد
جز من که دستم از همه چيز جهان تهيست
هر کس که بود، برگ زمستان خود خريد
بى زر، کسى بکس ندهد هيزم و زغال
اين آرزوست گر نگري، آن يکى اميد
بر بست هر پرنده در آشيان خويش
بگريخت هر خزنده و در گوشه اى خزيد
نور از کجا به روزن بيچارگان فتد
چون گشت آفتاب جهانتاب ناپديد
از رنج پاره دوختن و زحمت رفو
خونابه دلم ز سر انگشتها چکيد
يک جاى وصله در همه جامه ام نمايد
زين روى وصله کردم، از آن رو ز هم دريد
ديروز خواستم چو بسوزن کنم نخى
لرزيد بند دستم و چشمم دگر نديد
من بس گرسنه خفتم و شبها مشام من
بوى طعام خانه همسايگان شنيد
ز اندوه دير گشتن اندود بام خويش
هر گه که ابر ديدم و باران، دلم طپيد
پرويزنست سقف من، از بس شکستگى
در برف و گل چگونه تواند کس آرميد
هنگام صبح در عوض پرده، عنکبوت
بر بم و سقف ريخته ام تارها تنيد
در باغ دهر بهر تماشاى غنچه اى
بر پاى من بهر قدمى خارها خليد
سيلابهاى حادثه بسيار ديده ام
سيل سرشک زان سبب از ديده ام دويد
دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت
اقبال از چه راه ز بيچارگان رميد
پروين، توانگران غم مسکين نميخورند
بيهوده اش مکوب که سر دست اين حديد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید