درياى نور

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بالماس ميزد چکش زرگرى
بهر لحظه ميجست از آن اخگرى
بناليد الماس کاى تيره راى
ز بيداد تو، چند نالم چو ناى
بجز خوبى و پاکى و راستى
چه کردم که آزار من خواستى
بگفتا مکن خاطر خويش تنگ
ترازوى چرخت گران کرده سنگ
مرنج ار تنت را جفائى رسد
کزين کار، کارت بجائى رسد
هم اکنون، تراش تو گردد تمام
برويت کند نيکبختى سلام
همين دم، فروزان و پاکت کنم
پسنديده و تابناکت کنم
دگر باره بگريست گوهر نهان
که آوخ! سيه شد بچشمم جهان
بدين خرديم، آسمان درشت
بدام بلاى تو افکند و کشت
مرا هر رگ و هر پى و بند بود
بخشکيد پاک اين چه پيوند بود
که اين تيشه کين بدست تو داد
فتاد اين وجود نزارم، فتاد
ببخشاى لختي، نگهدار دست
شکست اين سر دردمندم، شکست
نه آسايشى ماند اندر تنم
نه رونق به رخساره روشنم
بگفتا چو زين دخمه بيرون شوى
بزيبائى خويش، مفتون شوى
بشوئيم از رويت اين گرد را
بخوبان دهيم اين ره آورد را
چو بردارد اين پرده را پرده دار
سخنهاى پنهان شود آشکار
در آن حال، دانى که نيکى نکوست
که بينى تو مغزى و رفتست پوست
سوم بار، برخاست بانگ چکش
بناگاه برهم شد آن روى خوش
بگفت اى ستمکار، مشکن مرا
به بد رأي، از پا ميفکن مرا
وفا داشتم چشم و ديدم جفا
بگشتم ز هر روي، خوردم قفا
بگفت ار صبورى کنى يک نفس
کشد بار جور تو بسيار کس
چو رفت اين سياهى و آلودگى
نماند زبونى و فرسودگى
دلت گر ز انديشه خون کرده ام
بچهر، آب و رنگت فزون کرده ام
بريدم، ولى تيره و زشت را
شکستم، ولى سنگ و انکشت را
چو بينند روى دل آراى تو
چو آگه شوند از تجلاى تو
چو پرسند از موج اين آبها
ازين جلوه ها، رنگها، تابها
بتى چون بگردن در اندازدت
فراتر ز دل، جايگه سازدت
چو نقاد چرخ از تو کالا کند
چو هر روز، نرخ تو بالا کند
چو زين داستان گفتگوها رود
چو اين آب حيوان به جوها رود
چو هر دم بيفزايدت خواستار
چو آيند سوى تو از هر کنار
چو بيدار بختى ببيند تو را
چو بر ديگران بر گزيند ترا
چو بر چهر خوبان تبسم کنى
چو اين کوى تاريک را گم کنى
چو در مخزنت جا دهد گوهرى
چو بنشاندت اندر انگشترى
چو در تيرگي، روشنائى شوى
چو آماده دلربائى شوى
چو بيرون کشى رخت زين تنگناى
چو اقبال گردد تو را رهنماى
چو آسودگى زايد اين روز سخت
چو فرخنده گردى و پيروزبخت
چو پيرايه ها ماندت در گرو
چو بينى ره نيک و آئين نو
چو افتادى اندر ترازوى مهر
چو صد راه داد و گرفتت سپهر
رهائى دهندت چو زين رنجها
چو ريزند بر پاى تو گنجها
چو بازارگانان خرندت بزر
برندت ز شهرى به شهر دگر
چو ديهيم شاهت نشيمن شود
چو از ديدنت، ديده روشن شود
بياد آر، زين دکه تنگ من
ز سنگينى آهن و سنگ من
چو نام تو خوانند درياى نور
دروديم بفرست زان راه دور
ترا هر چه قيمت نهد روزگار
بدار از من و اين چکش يادگار
چو مشاطه، رخسارت آراستم
فزودم دو صد، گر يکى کاستم
تو روزى که از حصن کان آمدى
بس آلوده و سرگران آمدى
بدين گونه روشن نبودى و پاک
بهم بود مخلوط، الماس و خاک
حديث نهان چکش گوش دار
نگين سازدت چرخ يا گوشوار
نه مشت و قفايت به سر ميزنم
بدين درگه نور، در ميزنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید