شوق برابرى

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
نارونى بود به هندوستان
زاغچه اى داشت در آن آشيان
خاطرش از بندگى آزاد بود
جايگهش ايمن و آباد بود
نه غم آب و نه غم دانه داشت
بود گدا، دولت شاهانه داشت
نه گله ايش از فلک نيلفام
نه غم صياد و نه پرواى دام
از همه بيگانه و از خويش نه
در دل خردش، غم و تشويش نه
عاقبت، آن مرغک عزلت گزين
گشت بسى خسته و اندوهگين
گفت، بهار است و همه دوستان
رخت کشيدند سوى بوستان
من نه بهار و نه خزان ديده ام
خسته و فرسوده و رنجيده ام
چند کنم خانه درين نارون
چند برم حسرت باغ و چمن
چند در اين لانه، نشيمن کنم
خيزم و پرواز بگلشن کنم
نغمه زنم بر سر ديوار باغ
خوش کنم از بوى رياحين دماغ
همنفس قمرى و بلبل شوم
شانه کش گيسوى سنبل شوم
رفت به گلزار و بشاخى نشست
ديد خرامان دو سه طاوس مست
جمله، بسر چتر نگارين زده
طعنه بصورت گرى چين زده
زاغچه گرديد گرفتارشان
خواست شود پيرو رفتارشان
باغ بکاويد و بهر سو شتافت
تا دو سه دانه پر طاوس يافت
بست دو بر دم، يک ديگر بسر
گفت، مرا کس نشناسد دگر
گشت دمم، چون پرم آراسته
کس نخريدست چنين خواسته
زيور طاوس بسر بسته ام
از پر زيباش به پر بسته ام
بال بياراست، پريدن گرفت
همره طاوس، چميدن گرفت
ديد چو طاوس در آن خودپسند
بال و پر عاريتش را بکند
گفت که اى زاغ سيه روزگار
پرتو، خالى است ز نقش و نگار
زيور ما، روى تو نيکو نکرد
ما و تو را همسر و همخو نکرد
گرچه پر ما، همه پيرايه بود
ليک نه بهر تو فرومايه بود
سير و خرام تو، چه حاصل بباغ
زاغى و طاوس نماند به زاغ
هر چه کني، هر چه ببندى به پر
گاه روش، تو دگري، ما دگر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید