عشق حق

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
عاقلي، ديوانه اى را داد پند
کز چه بر خود مى پسندى اين گزند
ميزنند اوباش کويت سنگها
ميدوانندت ز پى فرسنگها
کودکان، پيراهنت را ميدرند
رهروان، کفش و کلاهت ميبرند
ياوه ميگوئي، چه ميگوئى سخن
کينه ميجوئي، چو مى بندى دهن
گر بخندي، ور بگريى زار زار
بر تو ميخندند اهل روزگار
نان فرستاديم بهرت وقت شب
نان نخوردي، خاک خوردي، اى عجب
آب داديمت، فکندى جام آب
آب جوى و برکه خوردي، چون دواب
خوابگاه، اندر سر ره ساختى
بستر آوردند، دور انداختى
برگرفتى زادمي، چون ديو روى
آدمى بودى و گشتى ديو خوى
دوش، طفلان بر سرت گل ريختند
تا تو سر برداشتي، بگريختند
نانوا خاکستر افشاندت بچشم
آن جفا ديدي، نکردى هيچ خشم
رندي، از آتش کف دست تو خست
سوختي، آتش نيفکندى ز دست
چون تو، کس ناخورده مى مستى نکرد
خوى با بدبختى و پستى نکرد
مست را، مستى اگر يک ره بود
مستى تو، هر گه و بيگه بود
بس طبيبانند در بازار و کوى
حالت خود، با يکى زايشان بگوى
گفت، من ديوانگى کردم هزار
تا بديدم جلوه پروردگار
ديده، زين ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هيمه دور انداختم
تو مرا ديوانه خواني، اى فلان
ليک من عاقلترم از عاقلان
گر که هر عاقل، چو من ديوانه بود
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود
عارفان، کاين مدعا را يافتند
گم شدند از خود، خدا را يافتند
من همى بينم جلال اندر جلال
تو چه مى بيني، بجز وهم و خيال
من همى بينم بهشت اندر بهشت
تو چه مى بيني، بغير از خاک و خشت
چون سرشتم از گل است، از نور نيست
گر گلم ريزند بر سر، دور نيست
گنجها بردم که نايد در حساب
ذره ها ديدم که گشته است آفتاب
عشق حق، در من شرار افروخته است
من چه ميدانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش بخاکستر نشاند
گو بيفشان، هر که خاکستر فشاند
تو، همى اخلاص را خوانى جنون
چون توانى چاره کرد اين درد، چون
از طبيبم گر چه مى دادى نشان
من نمى بينم طبيبى در جهان
من چه دانم، کان طبيب اندر کجاست
ميشناسم يک طبيب، آنهم خداست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید