گل سرخ

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گل سرخ، روزى ز گرما فسرد
فروزنده خورشيد، رنگش ببرد
در آن دم که پژمرد و بيمار گشت
يکى ابر خرد، از سرش ميگذشت
چو گل ديد آن ابر را رهسپار
برآورد فرياد و شد بى قرار
که، اى روح بخشنده، لختى درنگ
مرا برد بى آبى از چهر، رنگ
مرا بود دشمن، فروزنده مهر
وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر
همه زيورم را بيکبار برد
بجورم ز دامان گلزار برد
همان جامه اى را که ديروز دوخت
در آتش درافکند امروز و سوخت
چرا رشته هستيم را گسست
چرا ساقه ام را ز گلبن شکست
گسست و ندانست اين رشته چيست
بکشت و نپرسيد اين کشته کيست
جهان بود خوشبوى از بوى من
گلستان، همه روشن از روى من
مرا دوش، مهتاب بوئيد و رفت
فرشته، سحرگاه بوسيد و رفت
صبا همچو طفلم در آغوش کرد
ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد
همان بلبل، آن دوستدار عزيز
که بودش بدامان من، خفت و خيز
چو محبوب خود را سيه روز ديد
ز گلشن، بيکبارگى پا کشيد
مرا بود ديهيم سرخى بسر
ز پيرايه صبح، پاکيزه تر
بدينگونه چون تيره شد بخت من
ربودند آرايش تخت من
نميسوختم گر، ز گرما و رنج
نميدادم، اى دوست، از دست گنج
مرا روح بخش چمن بود نام
نديده خوشي، فرصتم شد تمام
گرم پرتو و رنگ، بر جاى بود
مرا چهره اى بس دلاراى بود
چو تاجم عروسان بسر ميزدند
چو پيرايه ام، بر کمر ميزدند
بيکباره از دوستداران من
زمانه تهى کرد اين انجمن
ازان راهم، امروز کس دوست نيست
که کاهيده شد مغز و جز پوست نيست
چو برتافت روى از تو، چرخ دنى
همه دوستيها شود دشمنى
توانا توئي، قطره اى جود کن
مرا نيز شاداب و خشنود کن
که تا بار ديگر، جوانى کنم
ز غم وارهم، شادمانى کنم
بدو گفت ابر، اى خداوند ناز
بکن کوته، اين داستان دراز
همين لحظه باز آيم از مرغزار
نثارت کنم لؤلؤ شاهوار
گر اين يک نفس را شکيبا شوى
دگر باره شاداب و زيبا شوى
دهم گوشوارت ز در خوشاب
روان سازم از هر طرف، جوى آب
بگيرد خوشي، جاى پژمردگى
نه انديشه ماند، نه افسردگى
کنم خاطرت را ز تشويش، پاک
فرو شويم از چهر زيبات خاک
ز من هر نمي، چشمه زندگى است
سياهيم بهر فروزندگى است
نشاط جوانى ز سر بخشمت
صفا و فروغ دگر بخشمت
شود بلبل آگاه زين داستان
دگر ره، نهد سر بر اين آستان
در اقليم خود، باز شاهى کنى
بجلوه گري، هر چه خواهى کنى
بدين گونه چون داد پند و نويد
شد از صفحه بوستان ناپديد
همى تافت بر گل خور تابناک
نشانيدش آخر بدامان خاک
سيه گشت آن چهره از آفتاب
نه شبنم رسيد و نه يک قطره آب
چنانش سر و ساق، در هم فشرد
که يکباره بشکست و افتاد و مرد
ز رخساره اش رونق و رنگ رفت
بگيتى بخنديد و دلتنگ رفت
ره و رسم گردون، دل آزردنست
شکفته شدن، بهر پژمردنست
چو باز آمد آن ابر گوهرفشان
ازان گمشده، جست نام و نشان
شکسته گلى ديد بى رنگ و بوى
همه انتظار و همه آرزوى
همى شست رويش، بروشن سرشک
چه دارو دهد مردگان را پزشک
بسى ريخت در کام آن تشنه آب
بسى قصه گفت و نيامد جواب
نخنديد زان گريه زار زار
نياويخت از گوش، آن گوشوار
ننوشيد يک قطره زان آب پاک
نگشت آن تن سوخته، تابناک
ز اميدها، جز خيالى نماند
ز انديشه ها جز ملالى نماند
چو اندر سبوى تو، باقى است آب
بشکرانه، از تشنگان رخ متاب
بآزردگان، موميائى فرست
گه تيرگي، روشنائى فرست
چو رنجور بيني، دوائيش ده
چو بى توشه يابي، نوائيش ده
هميشه تو را توش اين راه نيست
برو، تا که تاريک و بيگاه نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید