بغير دوست نداند کسى که من چه کسم
از آنکه من شکرستان دوست را مگسم
سحرگهى که من از شوق او برآرم آه
چو شب سياه کند روى صبح را نفسم
بدوست کردم پيغام کاى يگانه بحسن
ز نعمت دو جهان جز تو نيست ملتمسم
جواب داد که مسکين من آب حيوانم
وگر چنانکه سکندر شوى بتو نرسم
از آن زمان که مرا بر در تو آب نماند
چو خاک از سر ره برنداشت هيچ کسم
بروز بر سر کوى تو از سگم بيم است
بشب روم که ز سگ باک نيست ار عسسم
بدامنت نرسد دست چون ز درويشى
بآستين خود اى دوست نيست دست رسم
بگير جيب من و پيش کش مرا مگذار
بدان رفيق که دامن همى کشد ز پسم
بصدق کردم دعوى که سيف فرغانى
غلام تست و مؤکد همى کنم بقسم