شماره ٢٠١: نگارا تا ترا ديدم دل اندر کس نمى بندم

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نگارا تا ترا ديدم دل اندر کس نمى بندم
ز خوبان منقطع کردى برى از خويش و پيوندم
بجز تو گر دل و جان را بود آرام و پيوندى
دگر با دل نيارامم دگر با جان نپيوندم
تو دارى روى همچون گل من شوريده چون بلبل
برنگى از تو خشنودم ببويى از تو خرسندم
تو خورشيدى ز من پنهان و من با اشک چون باران
گهى چون ابر مى گريم گهى چون برق مى خندم
چنان از آب چشمم تر که همچون عود در مجمر
نسوزم گر بيندازى در آتش همچو اسپندم
درخت صبر بنشاندم، چو ديدم مرغ دل بى تو
بشاخ او تعلق کرد، از آنش بيخ برکندم
بلطف و حسن و زيبايى و عشق و صبر و شيدايى
ترا شيرين نباشد مثل و خسرو نيست مانندم
اگر چون دوستان بر من کنى امرى بجان (و تن)
ز تو اى دلستان بر من چه حکم آيد که نپسندم
مگر خورشيد روى تو شعاعى بر من اندازد
که بر خاک درت خود را بسى چون سايه افگندم
ز بخت اين چشم مى دارم کزين پس شاخ نوميدى
نيارد تخم اميدى که اندر دل پراگندم
ز استاد و پدر ميراث و علمم هست عشق تو
اگر نااهل شاگردم و گر ناجنس فرزندم
همه ديوانگان را بند زنجيرست و اين طرفه
که در زنجير عشق تو دل ديوانه شد بندم
درين عشقى ز جان خوشتر مرا از صد جهان خوشتر
عدوى جان ستان خوشتر زيارى کو دهد پندم
بکوى سيف فرغانى اگر آيى بصد ناز آ
خرامان از درم باز آ کت از جان آرزومندم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید