شماره ٢٠٥: چو حسن روى تو آوازه در جهان انداخت

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چو حسن روى تو آوازه در جهان انداخت
هواى عشق تو در جان بى دلان انداخت
سمن بران همه چوگان خويش بشکستند
کنون که شاه رخت گوى در ميان انداخت
از آن ميانه گل و لاله را برآمد نام
چو بحر حسن تو خاشاک بر کران انداخت
کمان ابروى خود بين که ترک غمزه تو
خطا نکرد خدنگى کزآن کمان انداخت
ترا بديدم و صبر و قرار رفت از من
مگس چو ديد عسل خويشتن در آن انداخت
عقاب عشق توام صيد کرد و در اول
چو گوشت خورد و بآخر چو استخوان انداخت
چو تو ز نور سپر پيش روى داشته اى
کجا بسوى تو تير نظر توان انداخت
مرا يقين شده بود آنکه من بتو برسم
کرشمهاى توام باز در گمان انداخت
بجهد بنده بوصلت رسد اگر بتوان
ببيل خاک زمين را بر آسمان انداخت
بشعر وصف جمال تو خواستم کردن
ولى جلال توام عقده بر زبان انداخت
چو خواستم که کنم نسبتش بلعل و عقيق
لب تو ناطقه را سنگ در دهان انداخت
کسى که در ره عشق آمد او دو عالم را
چو ميخ کفش برفتن يکان يکان انداخت
بآب شعر رهى غسل دل کند درويش
که آتش طلبش در ميان جان انداخت
ترا چو ديد بسى گفت سيف فرغانى
«چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت »



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید