شماره ٢٥٥: دلرا چو کرد عشق تهى و فرو نشست

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دلرا چو کرد عشق تهى و فرو نشست
اى صبر باوقار تو برخيز کو نشست
بى بند عشق هيچ کس از جاى برنخاست
در حلقه يى که آن بت زنجير مو نشست
آنرا که زندگى دل از درد عشق اوست
گر چه بمرد از طلب او،مگو نشست
بى روى دوست سعى نموديم و بر نخاست
اين بار غم که بر دل تنگم ازو نشست
آن کو بجست و جوى تو برخاست مر ترا
تا ناورد بدست نخواهد فرو نشست
مشتاق روى خوب تو در انتظار او
حالى اگر چه داشت بد اما نکو نشست
فردا بروح عشق تو اى جان چو آدمى
برخيزد آن سگى که برين خاک کو نشست
هم عاقبت چو بلبل شوريده شاد شد
ماهى بر وى دوست که سالى ببو نشست
آنکس که در طريق تو گم گشت همچو سيف
از گفت و گو خمش شدو از جست و جو نشست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید