شماره ٢٥٧: اى زآفتاب رويت مه برده شرمسارى

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى زآفتاب رويت مه برده شرمسارى
پيداست بر رخ تو آثار بختيارى
اندر بيان نگنجد واندر زبان نيايد
از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه دارى
اى نوش داروى جان اندر لبت نهفته
بامر همى چنينم چون خسته مى گذارى
افغان و زارى من از حد گذشت بى تو
گر چه بکرد بلبل بى گل فغان و زارى
اميدوار وصلم از خود مبر اميدم
صعبست نا اميدى بعداز اميدوارى
چون خاک اگر عزيزى بنشست بر در تو
هر جا که رفت از آن پس چون زر نديد خوارى
من با چنين ارادت در تو رسم بشرطى
کز بنده سعى باشد وز همت تو يارى
شيرين از آنى اى جان کز تلخى غم خود
فرهادوار هر دم سوزى ز من بر آرى
اى خوبتر ز ليلى هرگز مده چو مجنون
ديوانه دلم را زين بند رستگارى
گل را نمى توانم کردن بدوست نسبت
اى گل بپيش جانان در پيش گل چو خارى
هر جا که سيف باشد بستان اوست رويش
چونست حال بوستان اى باد نوبهارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید