شرم دارد آفتاب ازروى تو
ماه نو در حسرت از ابروى تو
بشکند مشاطگان نطق را
شانه و صافى اندر موى تو
هرکجا رنگيست بويى مى برم
گرچه هر رنگى ندارد بوى تو
من بدم ماه تمام، اکنون شدم
چون هلال ازآفتاب روى تو
عيب خود بيند کنون کآيينه ساخت
روى خورشيد از رخ نيکوى تو
تانگردانيد روى از سوى خود
هيچ عاشق ره ندامد سوى تو
آيينه تا پشت بر عالم نکرد
يک نفس ننشت روباروى تو
سيف فرغانى نيابد در جهان
همنشينى به زخاک کوى تو
خاک زد در چشم سحر سامرى
معجزات نرگس جادوى تو