شماره ٤٩٩: اى که لعل لب تو آبخور جان منست

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى که لعل لب تو آبخور جان منست
تو اگر آن منى هر دوجهان آن منست
آب دريا ننشاند پس ازين شعله او
گربآتش رسد اين سوز که درجان منست
بتمناى وصال تو بسى سودا پخت
طمع خام که اندر دل بريان منست
خود (تو) يک روز نگفتى که بدو مرهم وصل
بفرستم، که دلش خسته هجران منست
دارم اميد که منسوخ نگردد بفراق
آيت رحمت وصل توکه در شان منست
تا بوصلت نشوم جمع نگويم با کس
آنچه در فرقت تو حال پريشان منست
درد هجران تو بيمارى مرگست مرا
روى بنماى که ديدار تو درمان منست
رخ چون لاله مپوش ازمن مسکين که منم
عندليب تو وروى تو گلستان منست
يوسف من چو زمن دور بود چون يعقوب
ملک اگر مصر بود کلبه احزان منست
ور مرا زلف چو چوگان تو در چنگ آيد
سربسر گوى زمين عرصه ميدان منست
آدمى کو زغم عشق مرا منع کند
گر فرشته است درين وسوسه شيطان منست
گر دهى تاج وگر تيغ زنى بر گردن
سر سرتست که در قيد گريبان منست
سيف فرغانى در عشق چنين ماه تمام
بکمال ار نرسم غايت نقصان منست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید