شماره ٥٣٩: عاشقم زنده دلى را که تو جانش باشى

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عاشقم زنده دلى را که تو جانش باشى
قوت دل دهى و قوت روانش باشى
هر کرا چشم دل از عشق تو بينايى يافت
دائم اندر نظر ديده جانش باشى
قرص خور نان خوهد ازسفره آنکس همه روز
که تو چون شمع شبى بر سر خوانش باشى
همه عالم بارادت نگرانش باشند
گر تو يکدم بعنايت نگرانش باشى
اى دل خام اگر چون من سودا پخته
طمعت هست که از سوختگانش باشى
دوست جانم بغم عشق خود آگنده خوهد
نه چنين جسم که پرورده بنانش باشى
دوست را گرچه لبى همچو شکر شيرينست
تو نه اى لايق آن کز مگسانش باشى
سگ اين کوى شدن مرتبه شيرانست
اينت بس نيست که در کوى سگانش باشى
کيسه از سيم تهى دار و کنارش پر زر
تا بساعد کمر موى ميانش باشى
در ازل هرچه شد وتا بابد هرچه شود
بنده تقرير کند گرتو زبانش باشى
سيف فرغانى آفاق بگيرد گرتو
بمدد قوت بازوى توانش باشى
سعدى زنده دل از بهر تو حق بود که گفت
(هرگز آن دل بنميرد که تو جانش باشي)



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید