دلى از نقشبنديهاى عقل آزاد ميخواهم
دلى چون نامه مجنون مادر زاد ميخواهيم
نجاتم داده زندانى شفايم داده بيمارى
بخواهم پاره کرد اوراق يکيک باد ميخواهم
نمى سنجم ملال خويش و بهر خوشدلى هر دم
نواى عندليب و سايه ششماد ميخواهم
تو محتاجى و من محتاجم اى خلوت نشين ليکن
تو استعداد ميخواهى و من ارشاد ميخواهم
جگر خوردن مرا از هاى و هو خاموش ميدارد
وگرنه عندليبم فرصت فرياد ميخواهم
بدلق آتش زدم زنار بستم يا صنم گفتم
ز زاهد طعنه وز راهب مبارکباد ميخواهم
ندارم حجتى بهر مکافات فلک عرفى
بعالم بر خلاف خود کسى را شاد ميخواهم