به نام ايزد بخشاينده

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
اى جهان ديده بود خويش از تو
هيچ بودى نبوده پيش از تو
در بدايت بدايت همه چيز
در نهايت نهايت همه چيز
اى برآرنده سپهر بلند
انجم افروز و انجمن پيوند
آفريننده خزاين جود
مبدع و آفريدگار وجود
سازمند از تو گشته کار همه
اى همه و آفريدگار همه
هستى و نيست مثل و مانندت
عاقلان جز چنين ندانندت
روشنى پيش اهل بينائى
نه به صورت به صورت آرائى
به حياتست زنده موجودات
زنده ليک از وجود تست حيات
اى جهان را ز هيچ سازنده
هم نوا بخش و هم نوازنده
نام تو کابتداى هر نامست
اول آغاز و آخر انجامست
اول الاولين به پيش شمار
و آخرالاخرين به آخر کار
هست بود همه درست به تو
بازگشت همه به تست به تو
بسته بر حضرت تو راه خيال
بر درت نانشسته گرد زوال
تو نزادى و آن ديگر زادند
تو خدائى و آن ديگر بادند
به يک انديشه راه بنمائى
به يکى نکته کار بگشائى
وانکه نااهل سجده شد سر او
قفل بر قفل بسته شد در او
تو دهى صبح را شب افروزى
روز را مرغ و مرغ را روزى
تو سپردى به آفتاب و به ماه
دو سرا پرده سپيد و سياه
روز و شب سالکان راه تواند
سفته گوشان بارگاه تواند
جز به حکم تو نيک و بد نکنند
هيچ کارى به حکم خود نکنند
تو بر افروختى درون دماغ
خردى تابناکتر ز چراغ
با همه زيرکى که در خردست
بى خودست از تو و به جاى خودست
چون خرد در ره تو پى گردد
گرد اين کار و هم کى گردد
جان که او جوهرست و در تن ماست
کس نداند که جاى او به کجاست
تو که جوهر نيى ندارى جاى
چون رسد در تو وهم شيفته راى
ره نمائى و رهنمايت نه
همه جائى و هيچ جايت نه
ما که جزئى ز سبع گردونيم
با تو بيرون هفت بيرونيم
عقل کلى که از تو يافته راه
هم ز هيبت نکرده در تو نگاه
اى ز روز سپيد تا شب داج
به مددهاى فيض تو محتاج
حال گردان توئى بهر سانى
نيست کس جز تو حال گردانى
تا نخواهى تو نيک و بد نبود
هستى کس به ذات خود نبود
تو دهى و تو آرى از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ
گيتى و آسمان گيتى گرد
بر در تو زنند بردا برد
هر کسى نقش بند پرده تست
همه هيچند کرده کرده تست
بد و نيک از ستاره چون آيد
که خود از نيک و بد زبون آيد
گر ستاره سعادتى دادى
کيقباد از منجمى زادى
کيست از مردم ستاره شناس
که به گنجينه ره برد به قياس
تو دهى بى ميانجى آنرا گنج
که نداند ستاره هفت از پنج
هر چه هست از دقيقه هاى نجوم
با يکايک نهفته هاى علوم
خواندم و سر هر ورق جستم
چون ترا يافتم ورق شستم
همه را روى در خدا ديدم
در خدا بر همه ترا ديدم
اى به تو زنده هر کجا جانيست
وز تنور تو هر کرا نانيست
بر در خويش سرفرازم کن
وز در خلق بى نيازم کن
نان من بى ميانجى دگران
تو دهى رزق بخش جانوران
چون به عهد جوانى از بر تو
بر در کس نرفتم از در تو
همه را بر درم فرستادى
من نمى خواستم تو مى دادى
چون که بر درگه تو گشتم پير
ز آنچه ترسيدنيست دستم گير
چه سخن کاين سخن خطاست همه
تو مرائى جهان مراست همه
من سر گشته را ز کار جهان
تو توانى رهاند باز رهان
در که نالم که دستگير توئى
در پذيرم که درپذير توئى
راز پوشنده گرچه هست بسى
بر تو پوشيده نيست راز کسى
غرضى کز تو نيست پنهانى
تو بر آور که هم تو ميدانى
از تو نيز ار بدين غرض نرسم
با تو هم بى غرض بود نفسم
غرض آن به که از تو مى جويم
سخن آن به که با تو مى گويم
راز گويم به خلق خوار شوم
با تو گويم بزرگوار شوم
اى نظامى پناه پرور تو
به در کس مرانش از در تو
سر بلندى ده از خداوندى
همتش را به تاج خرسندى
تا به وقتى که عرض کار بود
گرچه درويش تاجدار بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید