صفت خورنق و ناپيدا شدن نعمان

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
چون خورنق به فر بهرامى
روضه اى شد بدان دلارامى
کاسمان قبله زمين خواندش
وافرينش بهار چين خواندش
آمدند از خبر شنيدن او
صدهزار آدمى به ديدن او
هرکه مى ديدش آفرين مى گفت
آستانش به آستين مى رفت
بر سدير خورنق از هر باب
بيتهائى روانه گشت چو آب
تا يمن تاب شد سهيل سپهر
آن پرستش نه ماه ديد و نه مهر
عدنى بود در درافشانى
يمنى پر سهيل نورانى
يمن از نقش او که نامى شد
در جهان چون ارم گرامى شد
شد چو برج حمل جهان آراى
خاصه بهرام کرده بودش جاى
چونکه بر شد به بام او بهرام
زهره برداشت بر نشاطش جام
کوشگى ديد کرده چون گردون
آفتابش درون و ماه برون
آفتاب از درون به جلوه گرى
مه ز بيرون چراغ رهگذرى
بر سر او هميشه باد وزان
دور از آن باد کوست باد خزان
چون فرو ديد چار گوشه کاخ
ساحتى ديد چون بهشت فراخ
از يکى سو رونده آب فرات
به گوارندگى چو آب حيات
وز ديگر سوى سدره جوى سدير
دهى انباشته به روغن و شير
باديه پيش و مرغزار از پس
بادش از نافه برگشاده نفس
بود نعمان بر آن کيانى بام
به تماشا نشسته با بهرام
گرد بر گرد آن رواق بهشت
سرخى لاله ديد و سبزى کشت
همه صحرا بساط شوشترى
جايگاه تذرو و کبک درى
گفت از اين خوبتر چه شايد بود
به چنين جاى شاد بايد بود
بود دستورش آن زمان بر دست
دادگر پيشه اى مسيح پرست
گفت کايزد شناختن به درست
خوشتر از هرچه در ولايت تست
گر تو زان معرفت خبردارى
دل از اين رنگ و بوى بردارى
زآتش انگيز آن شراره گرم
شد دل سخت کوش نعمان نرم
تا فلک برکشيده هفت حصار
منجنيقى چنين نشد بر کار
چونکه نعمان شد از رواق به زير
در بيابان نهاد روى چو شير
از سر گنج و مملکت برخاست
دين و دنيا بهم نيايد راست
رخت بربست از آن سليمانى
چون پرى شد ز خلق پنهانى
کس نديدش ديگر به خانه خويش
اينت کيخسرو زمانه خويش
گرچه منذر بسى نمود شتاب
هاتف دولتش نداد جواب
داشت سوکى چنانک بايد داشت
روزکى چند را به غم بگذاشت
غم بسى خورد و جاى غم بودش
که سيه گشت خانه زان دودش
چون نبود از سرير و تاج گزير
باز مشغول شد به تاج و سرير
جور بس کرد و داد پيش آورد
ملک را برقرار خويش آورد
بر سپهداريش به ملک و سپاه
خلعت و دلخوشى رسيد ز شاه
داشت بهرام را چو جان عزيز
چون پدر بلکه زو نکوتر نيز
پسرى خوب داشت نعمان نام
شير يک دايه خورده با بهرام
از سر همدمى و همسالى
نشدى يک زمان ازو خالى
از يکى تخته حرف خواندندى
در يکى بزم در فشاندندى
هيچ روزى چو آفتاب از نور
اين از آن آن ازين نگشتى دور
شاهزاده در آن حصار بلند
پرورش مى گرفت سالى چند
جز به آموختن نبودش راى
بود عقلش به علم راهنماى
تازى و پارسى و يونانى
ياد دادش مغ دبستانى
منذر آن شاه با مهارت و مهر
آيتى بود در شمار سپهر
بود هفت اختر و دوازده برج
پيش او سرگشاده درج به درج
به خط هندسى عمل کرده
چون مجسطى هزار حل کرده
راصد چرخ آبگون بوده
قطره تا قطره قطر پيموده
از نهانخانهاى دورانديش
باز داده خبر به خاطر خويش
چون که شهزاده را به عقل و براى
دانش آموز ديد و رمز گشاى
تخت و ميلش نهاد پيش به مهر
دروى آموخت رازهاى سپهر
هر ضميرى که آن نهانى بود
گر زمينى گر آسمانى بود
همه را يک به يک بهم بردوخت
چون بهم جمله شد درو آموخت
تا چنان بهره مند شد بهرام
کاصل هر علم را شناخت تمام
در نمودار زيچ و اصطرلاب
درکشيدى ز روى غيب نقاب
باز چون تخت و ميل بنهادى
گره از کار چرخ بگشادى
چون هنرمند شد بگفت و شنيد
هنرآموزى سلاح گزيد
در سلاح و سوارى و تک و تاز
گوى برد از سپهر چوگان باز
چون از آن پايه نيز گشت بزرگ
پنجه شير کند و گردن گرگ
تيغ صبح از سنان گزارى او
سپر افکند با سوارى او
آنچنان دوخت سنگ خاره به تير
که ندوزند پرنيان و حرير
تير اگر بر نشانه اى راندى
جعبه را برنشانه بنشاندى
تيغ اگر برزدى به تارک سنگ
آب گشتى و ليک آتش رنگ
پيش نيزه ش گر ارزنى بودى
به سنانش چو حلقه بربودى
نيزه ش از حلق شير حلقه رباى
تيغش از قفل گنج حلقه گشاى
در نظرگاه راست اندازى
يغلقش را به موى شد بازى
هرچه ديدى و گرچه بودى دور
زدى ار سايه بود آن گر نور
وآنچه او هم نديد در پرتاب
دولتش زد بر آنچه ديد صواب
شير پاسان پاسگاه رمه
لاف شيى ازو زدند همه
گاه بر ببر ترکتازى کرد
گاه با شير شرزه بازى کرد
در يمن هر کجا سخن راندند
همه نجم اليمانيش خواندند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید