نشستن بهرام روز يکشنبه در گنبد زرد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم دوم

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
چو گريبان کوه و دامن دشت
از ترازوى صبح پر زر گشت
روز يکشنبه آن چراغ جهان
زير زر شد چو آفتاب نهان
جام زر بر گرفت چون جمشيد
تاج زر برنهاد چون خورشيد
بست چون زرد گل به رعنائى
کهربا بر نگين صفرائى
زر فشانان به زرد گنبد شد
تا يکى خوشدليش در صد شد
خرمى را در او نهاد بنا
به نشاط مى و نواى غنا
چون شب آمد نه شب که حجله ناز
پرده عاشقان خلوت ساز
شه بدان شمع شکر افشان گفت
تا کند لعل بر طبرزد جفت
خواست تا سازد از غنا سازى
در چنان گنبدى خوش آوازى
چون ز فرمان شه گزير نبود
عذر يا ناز دل پذير نبود
گفت رومى عروس چينى ناز
کى خداوند روم و چين و طراز
تو شدى زنده دار جان ملوک
عز نصره خدايگان ملوک
هرکه جز بندگيت راى کند
سر خود را سبيل پاى کند
چون دعا را گزارشى سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد
گفت شهرى ز شهرهاى عراق
داشت شاهى ز شهرياران طاق
آفتابى به عالم افروزى
خوب چون نوبهار نوروزى
از هنر هرچه در شمار آيد
وان هنرمند را به کار آيد
داشت با آن همه هنرمندى
دل نهاد از جهان به خرسندى
خوانده بود از حساب طالع خويش
تا نه بيند بلا و درد سرى
همچنان مدتى به تنهائى
ساخت با يک تنى و يکتائى
چاره آن شد که چار و ناچارش
مهربانى بود سزاوارش
چندگونه کنيز خوب خريد
خدمت کس سزاى خويش نديد
هريکى تا به هفته کم و بيش
پاى بيرون نهادى از حد خويش
سر برافراختى به خاتونى
خواستى گنجهاى قارونى
بود در خانه کوژپشتى پير
زنى از ابلهان ابله گير
هر کنيزى که شه خريدى زود
پيره زن در گزاف ديدى سود
خواندى آن نو خريده را از ناز
بانوى روم و نازنين طراز
چون کنيز آن غرور ديدى پيش
باز ماندى ز رسم خدمت خويش
اى بسا بوالفضول کز ياران
آورد کبر در پرستاران
منجنيقى بود به زيور و زيب
خانه ويران کن عيال فريب
شاه چندان که جهد بيش نمود
يک کنيزک به جاى خويش نبود
هرکه را جامه اى ز مهر بدوخت
چونکه بد مهر ديد باز فروخت
شاه بس کز کنيزکان شد دور
به کنيزک فروش شد مشهور
از برون هر کسى حسابى ساخت
کس درون حساب را نشناخت
شه ز بس جستجوى تافته شد
بى مرادى که باز يافته شد
نه ز بى طالعى به زن بشتافت
نه کنيزى چنانکه بايد يافت
دست از آلوده دامنان مى شست
پاک دامن جميله اى مى شست
تا يکى روز مرد برده فروش
برده خر شاه را رساند به گوش
کامد است از بهار خانه چين
خواجه اى با هزار حورالعين
دست ناکرده چندگونه کنيز
خلخى دارد و ختائى نيز
هريکى از چهره عالم افروزى
مهر سازى و مهربان سوزى
در ميانه کنيزکى چو پرى
برده نور از ستاره سحرى
سفته گوشى چو در ناسفته
در فروشش بها به جان گفته
لب چو مرجان وليک لؤلؤبند
تلخ پاسخ وليک شيرين خند
چون شکر ريز خنده بگشايد
خاک تا سالها شکر خايد
گرچه خوانش نواله شکرست
خلق را زو نواله جگرست
من که اين شغل را پذيره شدم
زان رخ و زلف و خال خيره شدم
گر تو نيز آن جمال و دلبندى
بنگرى فارغم که بپسندى
شاه فرمود کاورد نخاس
بردگان را به شاه برده شناس
رفت و آورد و شاه در همه ديد
با فروشنده کرد گفت و شنيد
گرچه هريک به چهره ماهى بود
آنکه نخاس گفت شاهى بود
زانچه گوينده داده بود خبر
خوبتر بود در پسند نظر
با فروشنده گفت شاه بگوى
کاين کنيزک چگونه دارد خوى
گر بدو رغبتى کند رايم
هرچه خواهى بها بيفزايم
خواجه چين گشاده کرد زبان
گفت کين نوشبخش نوش لبان
جز يکى خوى زشت و آن نه نکوست
کارزو خواه را ندارد دوست
هرچه بايد ز دلبرى و جمال
همه دارد چنانکه بينى حال
هرکه از من خرد به صد نازش
بامدادان به من دهد بازش
کاورد وقت آرزو خواهى
آرزو خواه را به جان کاهى
وانکه با او مکاس بيش کند
زود قصد هلاک خويش کند
بد پسند آمدست خوى کنيز
تو شنيدم که بد پسندى نيز
او چنين و تو آنچنان بگذار
سازگارى کجا بود در کار
از من او را خريده گير به ناز
داده گيرم چو ديگرانش باز
به که از بيع او بدارى دست
بينى آن ديگران که لايق هست
هرکه طبعت بدو شود خشنود
بى بها در حرم فرستش زود
شاه در هرکه ديد ازان پريان
نامدش رغبتى چو مشتريان
جز پريچهره آن کنيز نخست
در دلش هيچ نقش مهر نرست
ماند حيران در آنکه چون سازد
نرد با خام دست چون بازد
نه دلش مى شد از کنيزک سير
نه ز عيبش همى خريد دلير
عاقبت عشق سر گرائى کرد
خاک در چشم کدخدائى کرد
سيم در پاى سيم ساق کشيد
گنبد سيم را به سيم خريد
در يک آرزو به خود در بست
کشت مارى وز اژدهائى رست
وان پرى رو به زير پرده شاه
خدمت اهل پرده داشت نگاه
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستيز و پنهان دوست
جز در خفت و خيز کان دربست
هيچ خدمت رها نکرد از دست
خانه دارى و اعتماد سراى
يک يک آورد مشفقانه به جاى
گرچه شاهش چو سرو بالا داد
او چو سايه به زير پاى افتاد
آمد آن پيره زن به دم دادن
خامه خام را به خم دادن
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام
کز کنيزيش نگذراند نام
شاه از آن احتراز کو مى ساخت
غور ديگر کنيزکان بشناخت
پيرزن را ز خانه بيرون کرد
به افسونگر نگر چه فسون کرد
تا چنان شد به چشم شاه عزيز
که شد از دوستى غلام کنيز
گرچه زان ترک ديد عيارى
همچنان کرد خويشتن دارى
تا شبى فرصت آنچنان افتاد
کاتشى در دو مهربان افتاد
پاى شه در کنار آن دلبند
در خزيده ميان خز و پرند
قلعه آن در آب کرده حصار
وآتش منجنيق اين بر کار
شاه چون گرم گشت از آتش تيز
گفت با آن گل گلاب انگيز
کارى رطب دانه رسيده من
ديده جان و جان ديده من
سرو با قامتت گياه فشى
طشت مه با تو آفتابه کشى
از تو يک نکته مى کنم درخواست
کانچه پرسم مرا بگوئى راست
گر بود پاسخ تو راست عيار
راست گردد مرا چو قد تو کار
وانگه از بهر اين دل انگيزى
کرد بر تازه گل شکرريزى
گفت وقتى چو زهره در تسديس
با سليمان نشسته بد بلقيس
بودشان از جهان يکى فرزند
دست و پايش گشاده از پيوند
گفت بلقيس کاى رسول خداى
من و تو تندرست سر تا پاى
چيست فرزند ما چنين رنجور
دست و پائى ز تندرستى دور
درد او را دوا شناختنيست
چون شناسى علاج ساختنيست
جبرئيلت چو آورد پيغام
اين حکايت بدو بگوى تمام
تا چو از حضرت تو گردد باز
لوح محفوظ را بجويد راز
چاره اى کو علاج را شايد
به تو آن چاره ساز بنمايد
مگر اين طفل رستگار شود
به سلامت اميدوار شود
شد سليمان بدان سخن خوشنود
روزکى چند منتظر مى بود
چونکه جبريل گشت هم نفسش
باز گفت آنچه بود در هوسش
رفت و آورد جبرئيل درود
از که؟ از کردگار چرخ کبود
گفت کاين را دوا دو چيز آمد
وان دو اندر جهان عزيز آمد
آنکه چون پيش تو نشيند جفت
هردو را راستى ببايد گفت
آنچنان دان کزان حکايت راست
رنج اين طفل بر تواند خاست
خواند بلقيس را سليمان زود
گفته جبرئيل باز نمود
گشت بلقيس ازين سخن شادان
کز خلف خانه مى شد آبادان
گفت برگوى تا چه خواهى راست
تا بگويم چنانکه عهد خداست
باز پرسيدش آن چراغ وجود
کى جمال تو ديده را مقصود
هرگز اندر جهان ز روى هوس
جز به من رغبت تو بود به کس؟
گفت بلقيس چشم بد ز تو دور
زانکه روشنترى ز چشمه نور
جز جوانى و خوبيت کاين هست
بر همه پايگه تو دارى دست
خوى خوش روى خوش نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش
ملک تو جمله آشکار و نهان
مهر پيغمبريت حرز جهان
با همه خوبى و جوانى تو
پادشاهى و کامرانى تو
چون ببينم يکى جوان منظور
از تمناى بد نباشم دور
طفل بى دست چون شنيد اين راز
دستها سوى او کشيد دراز
گفت ماما درست شد دستم
چون گل از دست ديگران رستم
چون پرى ديد در پرى زاده
ديد دستى به راستى داده
گفت کاى پيشواى ديو و پرى
چون هنر خوب و چون خرد هنرى
بر سر طفل نکته اى بگشاى
تا ز من دست و از تو يابد پاى
يک سخن پرسم ارندارى رنج
کز جهان با چنين خزينه و گنج
هيچ بر طبع ره زند هوست
که تمنا بود به مال کست
گفت پيغمبر خداى پرست
کانچه کس را نبود ما را هست
ملک و مال خزينه شاهى
همه دارم ز ماه تا ماهى
با چنين نعمتى فراخ و تمام
هرکه آيد به نزد من به سلام
سوى دستش کنم نهفته نگاه
تا چه آرد مرا به تحفه زراه
طفل کاين قصه گفته آمد راست
پاى بگشاد و از زمين برخاست
گفت بابا روانه شد پايم
کرد راى تو عالم آرايم
راست گفتن چو در حريم خداى
آفت از دست برد و رنج از پاى
به که ما نيز راستى سازيم
تير بر صيد راست اندازيم
بازگو اى ز مهربانان فرد
کز چه معنى شدست مهر تو سرد
من گرفتم که مى خورم جگرى
در تو از دور مى کنم نظرى
تو بدين خوبى و پرى چهرى
خو چرا کرده اى به بد مهرى
سرو نازنده پيش چشمه آب
به هنر از راسنتى نديد جواب
گفت در نسل ناستوده ما
هست يک خصلت آزموده ما
کز زنان هر که دل به مرد سپرد
چون زه زادن رسيد زاد و بمرد
مرد چون هر زنى که از ما زاد
دل چگونه به مرگ شايد داد
در سر کام جان نشايد کرد
زهر در انگبين نشايد خورد
بر من اين جان از آن عزيزترست
که سپارم بدانچه زو خطرست
من که جان دوستم نه جانان دوست
با تو از عيبه برگشادم پوست
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم
ليک من چون ضمير ننهفتم
با تو احوال خويشتن گفتم
چشم دارم که شهريار جهان
نکند نيز حال خويش نهان
کز کنيزان آفتاب جمال
زود سيرى چرا کند همه سال
ندهد دل به هيچ دلخواهى
نبرد با کسى به سر ماهى
هرکه را چون چراغ بنوازد
باز چون شمع سر بيندازد
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
بفکند در زمين به خوارى باز
شاه گفت از براى آنکه کسى
با من از مهر بر نزد نفسى
همه در بند کار خود بودند
نيک پيش آمدند و بد بودند
دل چو با راحت آشنا کردند
رنج خدمت گرى رها کردند
هر کسى را به قدر خود قدميست
نان ميده نه قوت هر شکميست
شکمى بايد آهنين چون سنگ
کاسياش از خورش نيايد تنگ
زن چو مرد گشاده رو بيند
هم بدو هم به خود فرو بيند
بر زن ايمن مباش زن کاهست
بردش باد هر کجا راهست
زن چو زر ديد چون ترازوى زر
به جوى با جوى در آرد سر
نار کز نار دانه گردد پر
پخته لعل و نپخته باشد در
زن چو انگور و طفل بى گنهست
خام سرسبز و پخته روسيهست
مادگان در کده کدو نامند
خامشان پخته پخته شان خامند
عصمت زن جمال شوى بود
شب چو مه يافت ماهروى بود
از پرستندگان من در کس
جز خود آراستن نديدم و بس
در تو ديدم به شرط خدمت خويش
که زمان تا زمان نمودى بيش
لاجرم گرچه از تو بى کامم
بى تو يک چشم زد نيارامم
شاه از اين چند نکته هاى شگفت
کرد بر کار و هيچ در نگرفت
شوخ چشم از سر بهانه نرفت
تير بر چشمه نشانه نرفت
همچنان زير بار دلتنگى
مى بريد آن گريوه سنگى
کرد با تشنگى برابر آب
او صبورى و روزگار شتاب
پيرزن کان بت همايونش
کرده بود از سراى بيرونش
آگهى يافت از صبورى شاه
که بدان آرزو نيابد راه
عاجزش کرده نو رسيده زنى
از تنى اوفتاده تهمتنى
گفت وقتست اگر به چاره گرى
رقص ديوان برآورم به پرى
رخنه در مهد آفتاب کنم
قلعه ماه را خراب کنم
تا دگر زخم هيچ تير زنى
نرسد بر کمان پيرزنى
با شه افسونگرانه خلوت خواست
رفت و کرد آن فسون که بايد راست
در مکافات آن جهان افروز
خواند بر شه فسون پيرآموز
گفت اگر بايدت که کره خام
زير زين تو زود گردد رام
کره رام کرده را دو سه بار
پيش او زين کن و به رفق بحار
رايضانى که کره رام کنند
توسنان را چنين لگام کنند
شاه را اين فريب چست آمد
خشت اين قالبش درست آمد
شوخ و رعنا خريد نوش لبى
مهره بازى کنى و بوالعجبى
برده پرور رياضتش داده
او خود از اصل نرم سم زاده
باشه از چابکى و دمسازى
صد معلق زدى به هر بازى
شاه با او تکلفى در ساخت
به تکلف گرفته اى مى باخت
وقت بازى در آن فکندى شست
وقت حاجت بدين کشيدى دست
ناز با آن نمود و با اين خفت
جگر آنجا و گوهر اينجا سفت
رغبت آمد زرشک آن خفتن
در ناسفته را به در سفتن
گرچه از راه رشک داده شاه
گرد غيرت نشست بر رخ ماه
از ره و رسم بندگى نگذشت
يک سر موى از آنچه بود نگشت
در گمان آمدش که اين چه فنست
اصل طوفان تنور پيرزنست
ساکنى پيشه کرد و صبر نمود
صبر در عاشقى ندارد سود
تا شبى خلوت آن همايون چهر
فرصتى يافت با شه از سر مهر
گفت کايخسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دين و به داد
چون شدى راستگوى و راست نظر
بامن از راه راستى مگذر
گرچه هر روز کان گشايد کام
اولش صبح باشد آخر شام
تو که روز ترا زوال مباد
شب تو جز شب وصال مباد
صبح وارم چو دادى اول نوش
از چه گشتى چو شام سرکه فروش
گيرم از من نخورده گشتى سير
به چه انداختيم در دم شير
داشتى تا ز غصه جان نبرم
اژدهائى برابر نظرم
کشتنم را چه در خورد مارى
گر کشى هم به تيغ خود بارى
به چنين ره که رهنمون بودت
وين چنين بازيى که فرمودت
خبرم ده که بى خبر شده ام
تا نپرم که تيز پر شده ام
به خدا و به جان تو سوگند
که ازين قفل اگر گشائى بند
قفل گنج گهر بيندازم
با به افتاد شاه در سازم
شاه از آنجا که بود دربندش
چون که ديد اعتماد سوگندش
حال از آن ماه مهربان ننهفت
گفتنى و نگفتنى همه گفت
کارزوى تو بر فروخت مرا
آتشى درفکند و سوخت مرا
سخت شد دردم از شکيبائى
وز تنم دور شد توانائى
تا همان پيرزن دوا بشناخت
پيرزن وارم از دوا بنواخت
به دروغم مزورى فرمود
داشت ناخورده آن مزور سود
آتش انگيختن به گرمى تو
سختيى بد براى نرمى تو
نشود آب جز به آتش گرم
جز به آتش نگردد آهن نرم
گر نه ز آنجا که با تو راى منست
درد تو بهترين دواى منست
آتش از تو بود در دل من
پيرزن در ميانه دودافکن
چون شدى شمع وار با من راست
دود دودافکن از ميان برخاست
کافتاب من از حمل شد شاد
کى ز بردالعجوزم آيد ياد
چند ازين داستان طبع نواز
گفت و آن نازنين شنيد به ناز
چون چنان ديد ترک توسن خوى
راه دادش به سرو سوسن بوى
بلبلى بر سرير غنچه نشست
غنچه بشکفت و گشت بلبل مست
طوطيى ديد پر شکر خوانى
بى مگس کرد شکر افشانى
ماهيى را در آبگير افکند
رطبى در ميان شير افکند
بود شيرين و چربيى عجبش
کرد شيرين حوالت رطبش
شه چو آن نقش راپرند گشاد
قفل زرين ز درج قند گشاد
ديد گنجينه اى به زر درخورد
کردش از زيب هاى زرين زرد
زرديست آنکه شادمانى ازوست
ذوق حلواى زعفرانى ازوست
آن چه بينى که زعفران زردست
خنده بين زانکه زعفران خوردست
نور شمع از نقاب زردى تافت
گاو موسى بها به زردى يافت
زر که زردست مايه طربست
طين اصفر عزيز ازين سببست
شه چو اين داستان شنيد تمام
در کنارش گرفت و خفت به کام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید