نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلى و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم ششم - قسمت اول

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
روز پنجشنبه است روزى خوب
وز سعادت به مشترى منسوب
چون دم صبح گفت نافه گشاى
عود را سوخت خاک صندل ساى
بر نمودار خاک صندل فام
صندلى کرد شاه جامه و جام
آمد از گنبد کبود برون
شد به گنبد سراى صندل گون
باده خورشد ز دست لعبت چين
واب کوثر ز دست حورالعين
تا شب از دست حور مى مى خورد
وز مى خورده خرمى مى کرد
صدف اين محيط کحلى رنگ
چو برآمود در به کام نهنگ
شاه ازان تنگ چشم چين پرورد
خواست کز خاطرش فشاند گرد
بانوى چين ز چهره چين بگشاد
وز رطب جوى انگبين بگشاد
گفت کاى زنده از تو جان جهان
برترين پادشاه پادشهان
بيشتر زانکه ريگ در صحراست
سنگ در کوه و آب در درياست
عمر بادت که هست بختت يار
بادى از عمر و بخت برخوردار
اى چو خورشيد روشنائى بخش
پادشا بلکه پادشائى بخش
من خود انديشناک پيوسته
زين زبان شکسته و بسته
و آنگهى پيش راح ريحانى
کرد بايد سکاهن افشانى
ليک چون شه نشاط جان خواهد
وز پى خنده زعفران خواهد
کژ مژى را خريطه بگشايم
خنده اى در نشاطش افزايم
گويم ار زانکه دلپذير آيد
در دل شاه جايگير آيد
چون دعا کرد ماه مهر پرست
شاه را بوسه داد بر سر دست
گفت وقتى ز شهر خود دو جوان
سوى شهرى دگر شدند روان
هريکى در جوال گوشه خويش
کرده ترتيب راه توشه خويش
نام اين خير و نام آن شر بود
فعل هريک به نام درخور بود
چون بريدند روزکى دو سه راه
توشه اى را که داشتند نگاه
خير مى خورد و شر نگه مى داشت
اين غله مى درود و آن مى کاشت
تا رسيدند هر دو دوشادوش
به بيابانى از بخار بجوش
کوره اى چون تنور از آتش گرم
کاهن از وى چو موم گشتى نرم
گرمسيرى ز خشک سارى بوم
کرده باد شمال را به سموم
شر خبر داشت کان زمين خراب
دوريى درد و ندارد آب
مشکى از آب کرده پنهان پر
در خريطه نگاهداشت چو در
خير فارغ که آب در راهست
بى خبر کاب نيست آن چاهست
در بيابان گرم و راه دراز
هر دو مى تاختند با تک و تاز
چون به گرمى شدند روزى هفت
آب شر ماند و آب خير برفت
شر که آن آبرا ز خير نهفت
با وى از خير و شر حديث نگفت
خير چون ديد کو ز گوهر بد
دارد آبى در آبگينه خود
وقت وقت از رفيق پنهانى
مى خورد چون رحيق ريحانى
گرچه در تاب تشنگى مى سوخت
لب به دندان ز لابه برمى دوخت
تشنه در آب او نظر مى کرد
آب دندانى از جگر مى خورد
تا به حدى که خشک شد جگرش
باز ماند از گشادگى نظرش
داشت با خود دو لعل آتش رنگ
آب دارنده و آبشان در سنگ
مى چکيد آب ازان دو لعل نهان
آب ديده ولى نه آب دهان
حالى آن لعل آبدار گشاد
پيش آن ريگ آبدار نهاد
گفت مردم ز تشنگى درياب
آتشم را بکش به لختى آب
شربتى آب از آن زلال چو نوش
يا به همت ببخش يا بفروش
اين دو گوهر در آب خويش انداز
گوهرم را به آب خود بنواز
شر که خشم خداى باد بر او
نام خود را ورق گشاد بر او
گفت کز سنگ چشمه بر متراش
فارغم زين فريب فارغ باش
مى دهى گوهرم به ويرانى
تا به آباد شهر بستانى
چه حريفم که اين فريب خورم
من ز ديو آدمى فريب ترم
نرسد وقت چاره سازى من
مهره تو به حقه بازى من
صد هزاران چنين فسون و فريب
کرده ام از مقامرى به شکيب
نگذارم که آب من بخورى
چون به شهر آيى آب من ببرى
آن گهر چون ستانم از تو به راز
کز منش عاقبت ستانى باز
گهرى بايدم که نتوانى
کز منش هيچ گونه بستانى
خبر گفت آن چه گوهر است بگوى
تا سپارم به دست گوهرجوى
گفت شر آن دو گوهر بصرست
کاين ازان آن از اين عزيزترست
چشمها را به من فروش به آب
ور نه زين آبخورد روى بتاب
خير گفت از خدا ندارى شرم
کاب سردم دهى به آتش گرم
چشمه گيرم که خوشگوار بود
چشم کندن بگو چه کار بود
چون من از چشم خود شوم درويش
چشمه گر صد شود چه سود از بيش
چشم دادن ز بهر چشمه نوش
چون توان؟ آب را به زر بفروش
لعل بستان و آنچه دارم چيز
بدهم خط بدانچه دارم نيز
به خداى جهان خورم سوگند
که بدين داورى شوم خرسند
چشم بگذار بر من اى سره مرد
سرد مهرى مکن به آبى سرد
گفت شر کاين سخن فسانه بود
تشنه را زين بسى بهانه بود
چشم بايد گهر ندارد سود
کين گهر بيش از اين تواند بود
خير در کار خويش خيره بماند
آب چشمى بر آب چشمه فشاند
ديد کز تشنگى بخواهد مرد
جان ازان جايگه نخواهد برد
دل گرمش به آب سرد فريفت
تشنه اى کو کز آب سرد شکيفت
گفت برخيز تيغ و دشنه بيار
شربتى آب سوى تشنه بيار
ديده آتشين من برکش
واتشم را بکش به آبى خوش
ظن چنين برد کز چنان تسليم
يابد اميدوارى از پس بيم
شر که آن ديد دشنه باز گشاد
پيش آن خاک تشنه رفت چو باد
در چراغ دو چشم او زد تيغ
نامدش کشتن چراغ دريغ
نرگسى را به تيغ گلگون کرد
گوهرى را ز تاج بيرون کرد
چشم تشنه چو کرده بود تباه
آب ناداده کرد همت راه
جامه و رخت و گوهرش برداشت
مرد بى ديده را تهى بگذاشت
خير چون رفته ديد شر ز برش
نبد آگاهيى ز خير و شرش
بر سر خون و خاک مى غلتيد
به که چشمش نبد که خود را ديد
بود کردى ز مهتران بزرگ
گله اى داشت دور از آفت گرگ
چارپايان خوب نيز بسى
کانچنان چارپا نداشت کسى
خانه اى هفت و هشت با او خويش
او توانگر بد آن دگر درويش
کرد صحرا نشين کوه نورد
چون بيابانيان بيابان گرد
از براى علف به صحرا گشت
گله را مى چراند دشت به دشت
هر کجا ديدى آبخورد و گياه
کردى آنجا دو هفته منزلگاه
چون علف خورد جاى را مى ماند
گله بر جانب دگر مى راند
از قضا را دران دو روز نه دير
پنجه آنجا گشاده بود چو شير
کرد را بود دخترى به جمال
لعبتى ترک چشم و هندو خال
سروى آب از رگ جگر خورده
نازنينى به ناز پرورده
رسن زلف تا به دامن بيش
کرده مه را رسن به گردن خويش
جعد بر جعد چون بنفشه باغ
به سياهى سيه تر از پر زاغ
سحر غمزش که بود از افسون مست
بر فريب زمانه يافته دست
خلق از آن سحر بابلى کردن
دلنهاده به بابلى خوردن
شب ز خالش سواد يافته بود
مه ز تابندگيش تافته بود
تنگى پسته شکر شکنش
بوسه را راه بسته بر دهنش
آن خرامنده ماه خرگاهى
شد طلبکار آب چون ماهى
خانيى آب بود دور از راه
بود ازان خانى آب آن به نگاه
کوزه پر کرد ازاب آن خانى
تا برد سوى خانه پنهانى
ناگهان ناله اى شنيد از دور
کامد از زخم خورده اى رنجور
بر پى ناله شد چو ناله شنيد
خسته در خاک و خون جوانى ديد
دست و پائى ز درد مى افشاند
در تضرع خداى را مى خواند
نازنين را ز سر برون شد ناز
پيش آن زخم خورده رفت فراز
گفت ويحک چه کس توانى بود
اين چنين خاکسار و خون آلود
اين ستم بر جوانى تو که کرد
وينچنين زينهار بر تو که خورد
خير گفت اى فرشته فلکى
گر پرى زاده اى وگر ملکى
کار من طرفه بازيى دارد
قصه من درازيى دارد
مردم از تشنگى و بى آبى
تشنه را جهد کن که دريابى
آب اگر نيست رو که من مردم
ور يکى قطره هست جان بردم
ساقى نوش لب کليد نجات
دادش آبى به لطف آب حيات
تشنه گرم دل ز شربت سرد
خورد بر قدر آنکه شايد خورد
زنده شد جان پژمريده او
شاد گشت آن چراغ ديده او
ديده اى را کنده بود ز جاى
درهم افکند و بر نام خداى
گر خراشيده شد سپيدى توز
مقله در پيه مانده بود هنوز
آنقدر زور ديد در پايش
که برانگيخت شايد از جايش
پيه در چشم او نهاد و ببست
وز سر مردمى گرفتش دست
کرد جهدى تمام تا برخاست
قايدش گشت و برد بر ره راست
تا بدانجا که بود بنگه او
مرد بى ديده بود همره او
چاکرى را که اهل خانه شمرد
دست او را به دست او سپرد
گفت آهسته تا نرنجانى
بر در ما برش به آسانى
خويشتن رفت پيش مادر زود
سرگذشتى که ديد باز نمود
گفت مادر چرا رها کردى
کامدى با خودش نياوردى
تا مگر چاره اى نموده شدى
کاندکى راحتش فزوده شدى
گفت کاوردم ار به جان برسد
چشم دارم که اين زمان برسد
چاکرى کو به خانه راه آورد
خسته را سوى خوابگاه آورد
جاى کردند و خوان نهادنش
شوربا و کباب دادندش
مرد گرمى رسيده با دم سرد
خورد لختى و سر نهاد به درد
کرد کامد شبانگه از صحرا
تا خورد آنچه بشکند صفرا
ديد چيزى که آن نه عادت بود
جوش صفراش ازان زيادت بود
بيهشى خسته ديد افتاده
چون کسى زخم خورده جان داده
گفت کين شخص ناتوان از کجاست
واينچين ناتوان و خسته چراست
آنچه بر وى گذشته بود نخست
کس ندانست شرح آن به درست
قصه چشم کندنش گفتند
که به الماس جزع او سفتند
کرد چون ديدگان جگر خسته
شد ز بى ديده اى نظر بسته
گفت کز شاخ آن درخت بلند
باز بايست کرد برگى چند
کوفتن برگ و آب ازو ستدن
سودن آنجا وتاب ازو ستدن
گر چنين مرهمى گرفتى ساز
يافتى ديده روشنائى باز
رخنه ديده گرچه باشد سخت
به شود زاب آن دو برگ درخت
پس نشان داد کاندرخت کجاست
گفت از آن آبخورد که خانى ماست
هست رسته کهن درختى نغز
کز نسيمش گشاده گردد مغز
ساقش از بيخ برکشيده دو شاخ
دوريى در ميان هردو فراخ
برگ يک شاخ ازو چو حله حور
ديده رفته را درآرد نور
برگ شاخ دگر چو آب حيات
صرعيان را دهد ز صرع نجات
چون ز کرد آن شنيد دختر کرد
دل به تدبير آن علاج سپرد
لابه ها کرد و از پدر درخواست
تا کند برگ بينوائى راست
کرد چون ديد لابه کردن سخت
راه برداشت رفت سوى درخت
باز کرد از درخت مشتى برگ
نوشداروى خستگان از مرگ
آمد آورد نازنين برداشت
کوفت چندانکه مغز باز گذاشت
کرد صافى چنانکه درد نماند
در نظرگاه دردمند فشاند
دارو و ديده را بهم دربست
خسته از درد ساعتى بنشست
ديده بر بخت کارساز نهاد
سر به بالين تخت باز نهاد
بود تا پنج روز بسته سرش
و آن طلاها نهاده بر نظرش
روز پنجم خلاص دادندش
دارو از ديده برگشادندش
چشم از دست رفته گشت درست
شد به عينه چنانکه بود نخست
مرد بى ديده برگشاد نظر
چون دو نرگس که بشکفد به سحر
خير کان خير ديد برد سپاس
کز رمد رسته شد چو گاو خراس
اهل خانه ز رنج دل رستند
دل گشادند و روى بربستند
از بسى رنجها که بر وى برد
مهربان گشته بود دختر کرد
چون دو نرگس گشاد سرو بلند
درج گوهر گشاده گشت ز بند
مهربان تر شد آن پريزاده
بر جمال جوان آزاده
خير نيز از لطف رسانى او
مهربان شد ز مهربانى او
گرچه رويش نديده بود تمام
ديده بودش به وقت خيز و خرام
لفظ شيرين او شنيده بسى
لطف دستش بدو رسيده بسى
دل درو بسته بود و آن دلبند
هم درو بسته دل زهى پيوند
خير با کرد پير هر سحرى
بستى از راه چاکرى کمرى
به شتربانى و گله دارى
کردى آهستگى و هشيارى
از گله دور کردى آفت گرگ
داشتى پاس جمله خرد و بزرگ
کرد صحرا رو بيابانى
چون از او يافت آن تن آسانى
به تولاى خود عزيزش کرد
حاکم خان و مان و چيزش کرد
خير چون شد به خانه در گستاخ
قصه جستجوى گشت فراخ
باز جستند حال ديده او
کز که بود آن ستم رسيده او
خير از ايشان حديث شر ننهفت
هرچه بودش ز خير و شر همه گفت
قصه گوهر و خريدن آب
کاتش تشنگيش کرد کباب
وانکه از ديده گوهرش برکند
به دگر گوهرش رساند گزند
اين گهر سفت و آن گهر برداشت
واب ناداده تشنه را بگذاشت
کرد کان داستان شنيد ز خير
روى بر خاک زد چو راهب دير
کانچنان تند باد بى اجلى
نرساند اين شکوفه را خللى
چون شنيدند کان فرشته سرشت
چه بلا ديد ازان زبانى زشت
خير از نام گشت نامى تر
شد بر ايشان ز جان گرامى تر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید