فرجام کار بهرام و ناپديد شدن او در غار

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
لعل پيوند اين علاقه در
کز گهر کرد گوش گيتى پر
گفت چون هفت گنبد از مى و جام
آن صدا باز داد با بهرام
عقل در گنبد دماغ سرش
داد از ين گنبد روان خبرش
کز صنم خانه هاى گنبد خاک
دور شو کز تو دور باد هلاک
گنبد مغز شاه جوش گرفت
کز فسون و فسانه گوش گرفت
ديد کين گنبد بساط نورد
از همه گنبدى برآرد گرد
هفت گنبد بر آسمان بگذاشت
اوره گنبد ديگر برداشت
گنبدى کز فنا نگردد پست
تا قيامت برو بخفتد مست
هفت موبد بخواند موبد زاد
هفت گنبد به هفت موبد داد
در زد آتش به هر يکى ناگاه
معنى آن شد که کردش آتشگاه
سرو بن چون به شصت رسيد
ياسمن بر سر بنفشه دميد
از سر صدق شد خداى پرست
داشت از خويشتن پرستى دست
روزى از تخت و تاج کرد کنار
رفت با ويژگان خود به شکار
در چنان صيد و صيد ساختنش
بود بر صيد خويش تاختنش
لشگر از هر سوئى پراکندند
هر يکى گور و آهو افکندند
ميل هر يک به گور صحرائى
او طلبکار گور تنهائى
گور جست از براى مسکن خويش
آهو افکند ليک از تن خويش
گور و آهو مجوى ازين گل شور
کاهوش آهوست و گورش گور
عاقبت گورى از کناره دشت
آمد و سوى گورخان بگذشت
شاه دانست کان فرشته پناه
سوى مينوش مى نمايد راه
کرد بر گور مرکب انگيزى
داد يکران تند را تيزى
از پى صيد مى نمود شتاب
در بيابان و جايهاى خراب
پر گرفته نوند چار پرش
وز وشاقان يکى دو بر اثرش
بود غارى در آن خرابستان
خوشتر از چاه يخ به تابستان
رخنه ژرف داشت چون ماهى
هيچکس را نه بر درش راهى
گور در غار شد روان و دلير
شاه دنبال او گرفته چو شير
اسب در غار ژرف راند سوار
گنج کيخسروى رساند به غار
شاه را غار پرده دار شده
و او هم آغوش يار غار شده
وان وشاقان به پاسدارى شاه
بر در غار کرده منزلگاه
نه ره آن که در خزند به غار
نه سرباز پس شدن به شکار
ديده بر راه مانده با دم سرد
تاز لشگر کجا برآيد گرد
چون زمانى بران کشيد دراز
لشگر از هر سوئى رسيد فراز
شاه جستند و غار مى ديدند
مهره در مغز مار مى ديدند
آن وشاقان ز حال شاه جهان
باز گفتند آنچه بود نهان
که چو شه بر شکار کرد آهنگ
راند مرکب بدين کريچه تنگ
کس بدين داورى نشد ياور
وين سخن را نداشت کس باور
همه گفتند کاين خيال بدست
قول نابالغان بى خرد است
خسرو پيلتن به نام خداى
کى در اين تنگناى گيرد جاى
و آگهى نه که پيل آن بستان
ديد خوابى و شد به هندوستان
بند بر پيلتن زمانه نهاد
پيل بند زمانه را که گشاد
بر نشان دادن خليفه تخت
مى زدند آن وشاقگان را سخت
ز آه آن طفلگان دردآلود
گردى از غار بردميد چو دود
بانگى آمد که شاه در غارست
باز گرديد شاه را کارست
خاصگانى که اهل کار شدند
شاه جويان درون غار شدند
غار بن بسته بود و کس نه پديد
عنکبوتيان بسى مگس نه پديد
صدره از آب ديده شستندش
بلکه صد باره باز جستندش
چون نديدند شاه را در غار
بر در غار صف زدند چو مار
ديدها را به آب تر کردند
مادر شاه را خبر کردند
مادر آمد چو سوخته جگرى
وز ميان گم شده چنان پسرى
جست شه را نه چون کسان دگر
کو به جان جست و ديگران به نظر
گل طلب کرد و خار در بريافت
تا پسر بيش جست کمتر يافت
زر فرو ريخت پشته پشته چو کوه
تا کنند آن زمين گروه گروه
چاه کند و به کنج راه نيافت
يوسف خويش را به چاه نيافت
زان زمينها که رخنه کرد عجوز
مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز
آن شناسندگان که دانندش
غار بهرام گور خوانندش
تا چهل روز خاک مى کندند
در جهان گورکن چنين چندند
شد زمين کنده تا دهانه آب
کسى آن گنج را نديد به خواب
آنکه او را بر آسمان رختست
در زمين باز جستنش سخت
در زمين جرم و استخوان باشد
و آسمانى بر آسمان باشد
هر جسد را که زير گردونست
مادرى خاک و مادرى خونست
مادر خون بپرورد در ناز
مادر خاک ازو ستاند باز
گرچه بهرام را دو مادر بود
مادر خاک ازو ستاند باز
کانچنانش ستد که باز نداد
ساز چاره به چاره ساز نداد
مادر خون ز جور مادر خاک
کرد خود را به درد و رنج هلاک
چون تبش برزد از دماغش جوش
آمد آواز هاتفيش به گوش
کى به غفلت چو دام و دد پويان
شير مرغان غيب را جويان
به تو يزدان وديعتى بسپرد
چونکه وقت آمد آن وديعت برد
بر وداع وديعت دگران
خويشتن را مکش چو بى خبران
باز پس گرد و کارخويش بساز
دست کوتاه کن ز رنج دراز
چون ز هاتف چنين شنيد پيام
مهر برداشت مادر از بهرام
رفت و آن دل که داشت دربندش
کرد مشغول کار فرزندش
تاج و تختش به وارثان بسپرد
هر که زو وارثى بماند نمرد
اى ز بهرام گور داده خبر
گور بهرام جوى ازين بگذر
نه که بهرام گور باما نيست
گور بهرام نيز پيدا نيست
آن چه بينى که وقتى از سر زور
نام داغى نهاد بر تن گور
داغ گورش مبين به اول بار
گور داغش نگر به آخر کار
گر چه پاى هزار گور شکست
آخر از پايمال گور نرست
خانه خاکدان دو در دارد
تا يکى را برد يکى آرد
اى سه گز خاک و پهنى تو گزى
چار خم در دکان رنگرزى
هر نواله که معده تو پزد
خلطى آن را به رنگ خود برزد
از سرو پاى تا به گردن و گوش
هست ازين چار خلط عاريه پوش
بر چنين رنگهى عاريه ساز
چه نهى دل که داد بايد باز
غايبانى که روى بسته شدند
از چنين رنگ و بوى رسته شدند
تا قيامت قيام ننمايد
کس رخ بسته باز نگشايد
ره ره خوف و شب شب خطرست
شحنه خفتست و دزد بر گذرست
خاکساران به خاک سير شوند
زير دستان به دست زير شود
چون تو بارى ز دست بالايى
زير هر دست خون چه پالائى
آسمان زير دست خواهى خيز
پاى بالا نه از زمين بگريز
ميرو و هيچگونه باز مبين
تا نيفتى از آسمان به زمين
انجم آسمان حمايل تست
چيستند آنهمه وسايل تست
تنگى جمله را مجال توئى
تنگلوشاى اين خيال توئى
هر يک از تو گرفته تمثالى
تو چه گيرى ز هر يکى فالى
آنچه آنهاکند توئى آن نور
وانچه اينها خرد توئى زان دور
جز يکى خط که نقطه پرور تست
آن دگر حرفها ز دفتر تست
آفرين را توئى فرشته پاس
و آفريننده را دليل شناس
نيک مردى ببين که بد نشوى
با ددانى نگر که دد نشوى
آنچه دارى حساب نيک و بدست
و آنچه خواهى ولايت خردست
يا درى زن که قحط نان نبود
يا چنان شو که کس چنان نبود
ديده کو در حجاب نور افتد
ز آسمان و فرشته دور افتد
چاشنى گير آسمان زميست
ميزبان فرشته آدميست
روى ازين چار سوى غم برتاب
چند ازين خاک و باد و آتش و آب
حجره اى با چهار دود آهنگ
بر دل و ديده چون نباشد تنگ
دو درى شد چون کوى طراران
چار بندى چو بند عياران
پيش ازان کت برون کنند ز ده
رخت بر گاو و بار بر خر نه
ره به جان رو که کالبد کندست
بار کم کن که بارکى تندست
مرده اى را که حال بد باشد
ميل جان سوى کالبد باشد
وانکه داند که اصل جانش چيست
جان او بى جسد تواند زيست
تانپندارى اى بهانه بسيچ
کاين جهان و آن جهان و ديگرهيچ
طول و عرض وجود بسيارست
وانچه در غور ماست اين غارست
هست چند آفريده زينها دور
کاگهى نيستشان ز ظلمت و نور
آفرينش بسى است نيست شکى
و آفريننده هست ليک يکى
نقش اين هفت لوح چار سرشت
ز ابتدا جز يکى قلم ننبشت
گر نه هفت ار چهار صد باشد
زير يک داد و يک ستد باشد
اولين نقطه و آخرين پرگار
از يکى و يکى نگردد کار
در دويها مبين و در وصلش
در يکى بين و در يکى اصلش
هر دوى اول از يکى شد راست
هم يکى ماند چون دوى برخاست
هر که آيد درين سپنج سراى
بايدش باز رفتن از سرپاى
در وى آهسته رو که تيز هشست
دير گير است ليک زود کشست
گر چه در داورى زبونکش نيست
از حسابش کسى فرامش نيست
گر کنى صد هزار باز چست
نخورى بيش از آنکه روزى توست
حوضه اى دارد آسمان يخ بند
چند ازين يخ فقع گشائى چند
در هوائى کزان فسرده شوى
پيش از آن زنده شو که مرده شوى
آنکه چون چرخگرد عالم گشت
عاقبت جمله را گذاشت و گذشت
عالم هيچکس به هيچش کشت
چرخ پيچان به چرخ پيچش گشت
از غرضهاى اين جهانى خويش
باز برخور به زندگانى خويش
تا چو شمشير و تير جان آهنج
هرچ ازانت برد ندارى رنج
از جهان پيش ازانکه در گذرى
جان ببر تا ز مرگ جان ببرى
خانه را خوار کن خورش را خرد
از جهان جان چنين توانى برد
در دو چيز است رستگارى مرد
آنکه بسيار داد و اندک خورد
هر که در مهترى گذارد گام
زين دو نام آورى برارد نام
هيچ بسيار خوار پايه نديد
هيج کم ده به پايگه نرسيد
دره محتسب که داغ نهست
از پى دوغ کم دهان دهست
در چنين ده کسى دها دارد
که بهى را به از بها دارد
در جهان خاص و عام هر دو بسيست
نه که خاص اين جهان ز بهر کسيست
چه توان دل در آن عمل بستن
کو به عزل تو باشد آبستن
هر عمارت که زير افلاکست
خاک بر سر کنش که خود خاکست
بگذر از دام اوى و دير مباش
منبرت دار شد دلير مباش
زنده رفتن به دار بر هوسست
زنده بر دار يک مسيح بست
گر زمينى رسد به چرخ برين
هم زمينش فرو کشد به زمين
گر کسى بر فلک رساند تاج
هفت کشور کشد به زير خراج
بينيش ناگهان شبى مرده
سر فرو برده درد سر برده
خاک بى خسف لاابالى نيست
گنج دانش ز مار خالى نيست
رطبى کو که نيستش خارى
يا کجا نوش مهره بى مارى
حکم هر نيک و بد که در دهرست
زهر در نوش و نوش در زهرست
که خورد؟ نوش پاره اى در پيش
کز پى آن نخورد بايد نيش
نيش و نوش جهان که پيش و پسست
دردم و در دم يکى مگسست
نبود در حجاب ظلمت و نور
مهره خر ز مهر عيسى دور
کيست کو بر زمين فرازد تخت
کاخرش هم زمين نگيرد سخت
يارب آن ده که آرد آسانى
ناورد عاقبت پشيمانى
بر نظامى در کرم بگشاى
در پناه تو سازش جاى
اولش داده اى نکو نامى
آخرش ده نکو سرانجامى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید