نشستن بهرام روز سه شنبه در گنبد سرخ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم چهارم - قسمت دوم

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
چون از آن چشمه بهره يافت بسى
برزد از راز خويشتن نفسى
زان پريروى و آن حصار بلند
وانکه زو خلق را رسيد گزند
وان طلسمى که بست بر ره خويش
وان فکندن هزار سر در پيش
جمله در پيش فيلسوف کهن
گفت و پنهان نداشت هيچ سخن
فيلسوف از حسابهاى نهفت
هرچه در خورد بود با او گفت
چون شد آن چاره جوى چاره شناس
باز پس گشت با هزار سپاس
روزکى چند چون گرفت قرار
کرد با خويشتن سگالش کار
زالت راه آن گريوه تنگ
هرچه بايستش آوريد به چنگ
نسبتى باز جست روحانى
کارد از سختيش به آسانى
آنچنان کز قياس او برخاست
کرد ترتيب هر طلسمى راست
اول از بهر آن طلبکارى
خواست از تيز همتان يارى
جامه را سرخ کرد کاين خونست
وين تظلم ز جور گردونست
چون به درياى خون درآمد زود
جامه چون ديده کرد خون آلود
آرزوى خود از ميان برداشت
بانگ تشنيع از جهان برداشت
گفت رنج از براى خود نبرم
بلکه خونخواه صدهزار سرم
يا ز سرها گشايم اين چنبر
يا سر خويشتن کنم در سر
چون بدين شغل جامه در خون زد
تيغ برداشت خيمه بيرون زد
هرکه زين شغل يافت آگاهى
کامد آن شيردل به خون خواهى
همت کارگر دران در بست
کو بدان کار زود يابد دست
همت خلق وراى روشن او
درع پولاد گشت بر تن او
وانگهى بر طريق معذورى
خواست از شاه شهر دستورى
پس ره آن حصار پيش گرفت
پى تدبير کار خويش گرفت
چون به نزديک آن طلسم رسيد
رخنه اى کرد و رقيه اى بدميد
همه نيرنگ آن طلسم بکند
برگشاد آن طلسم را پيوند
هر طلسمى که ديد بر سر راه
همه را چنبر او فکند به چاه
چون ز کوه آن طلسمها برداشت
تيغ ها را به تيغ کوه گذاشت
بر در حصار شد در حال
دهلى را کشيد زير دوال
وان صدا را به گرد بارو جست
کند چون جاى کنده بود درست
چون صدا رخنه را کليد آمد
از سر رخنه در پديد آمد
زين حکايت چو يافت آگاهى
کس فرستاد ماه خرگاهى
گفت کاى رخنه بنده راه گشاى
دولتت بر مراد راهنماى
چون گشادى طلسم را ز نخست
در گنجينه يافتى به درست
سر سوى شهر کن چو آب روان
صابرى کن دو روز اگر بتوان
تا من آيم به بارگاه پدر
آزمايش کنم ترا به هنر
پرسم از تو چهار چيز نهفت
گر نهفته جواب دانى گفت
با توام دوستى يگانه شود
شغل و پيوند بى بهانه شود
مرد چون ديد کامگارى خويش
روى پس کرد و ره گرفت به پيش
چون به شهر آمد از حصار بلند
از در شهر برکشيد پرند
در نوشت و به چاکرى بسپرد
آفرين زنده گشت و آفت مرد
جمله سرها که بود بر در شهر
از رسنها فرو گرفت به قهر
داد تا بر وى آفرين کردند
با تن کشتگان دفين کردند
شد سوى خانه با هزار درود
مطرب آورد و برکشيد سرود
شهريان بر سرش نثار افشان
همه بام و درش نگار افشان
همه خوردند يک به يک سوگند
که اگر شه نخواهد اين پيوند
شاه را در زمان تباه کنيم
بر خود او را امير و شاه کنيم
کان سرما بريد و سردى کرد
وين سرما رهاند و مردى کرد
وز دگر سو عروس زيباروى
شادمان شد به خواستارى شوى
چون شب از نافه هاى مشک سياه
غاليه سود بر عمارى ماه
در عمارى نشست با دل خوش
ماه در موکبش عمارى کش
سوى کاخ آمد ز گريوه کوه
کاخ ازو يافت چون شکوفه شکوه
پدر از ديدنش چو گل به شکفت
دختر احوال خويش ازو ننهفت
هرچه پيش آمدش ز نيک و ز بد
کرد با او همه حکايت خود
زان سواران کزو پياده شدند
چاه کندند و درفتاده شدند
زان هزبران که نام او بردند
وز سر عجز پيش او مردند
تا بدانجا که آن ملک زاده
بود يکباره دل بدو داده
وانکه آمد چو کوه پاى فشرد
کرد يک يک طلسمها را خرد
وانکه بر قلعه کامگارى يافت
وز سر شرط رفته روى نتافت
چون سه شرط از چهار شرط نمود
تا چهارم چگونه خواهد بود
شاه گفتا که شرط چارم چيست
پرسم از وى به رهنمونى بخت
گر بدو مشکلم گشاده شود
تاج بر تارکش نهاده شود
ور درين ره خرش فروماند
خرگه آنجا زند که او داند
واجب آن شد که بامداد پگاه
بر سر تخت خود نشيند شاه
خواند او را به شرط مهمانى
من شوم زير پرده پنهانى
پرسم او را سؤال سربسته
تا جوابم فرستد آهسته
شاه گفتا چنين کنيم رواست
هرچه آن کرده اى تو کرده ماست
بيشتر زين سخن نيفزودند
در شبستان شدند و آسودند
بامدادان که چرخ مينا رنگ
گرد ياقوت بردميد به سنگ
مجلس آراست شه به رسم کيان
بست بر بندگيش بخت ميان
انجمن ساخت نامداران را
راستگويان و رستگاران را
خواند شهزاده را به مهمانى
بر سرش کرد گوهرافشانى
خوان زرين نهاده شد در کاخ
تنگ شد بارگه ز برگ فراخ
از بسى آرزو که بر خوان بود
آن نه خوان بود کارزودان بود
از خورشها که بود بر چپ و راست
هرکس آب خورد کارزو درخواست
چون خورش خورده شد به اندازه
شد طبيعت به پرورش تازه
شاه فرمود تا به مجلس خاص
بر محکها زنند زر خلاص
خود درون رفت و جاى خوش بماند
ميهمان را به جاى خويش نشاند
پيش دختر نشست روى به روى
تا چه بازيگرى کند با شوى
بازى آموز لعبتان طراز
از پس پرده گشت لعبت باز
از بناگوش خود دو لؤلؤى خرد
برگشاد و به خازنى بسپرد
کين به مهمان ما رسان به شتاب
چون رسانيده شد به يار جواب
شد فرستاده پيش مهمان زود
وآنچه آورده بد بدو بنمود
مرد لؤلؤى خرد بر سنجيد
عيره کردش چنانکه در گنجيد
زان جوهر که بود در خور آن
سه ديگر نهاد بر سر آن
هم بدان پيک نامه ور دادش
سوى آن نامور فرستادش
سنگدل چون که ديد لؤلؤ پنج
سنگ برداشت گشت لؤلؤ سنج
چون کم و بيش ديدشان به عيار
هم برآن سنگ سودشان چو غبار
قبضه وارى شکر بران افزود
آن در و آن شکر به يکجا سود
داد تا نزد ميهمان بشتافت
ميهمان باز نکته را دريافت
از پرستنده خواست جامى شير
هردو دروى فشاند و گفت بگير
شد پرستنده سوى بانوى خويش
وان ره آورد را نهاد به پيش
بانو آن شير بر گرفت و بخورد
وآنچه زو مانده بد خمير بکرد
برکشيدش به وزن اول بار
يک سر موى کم نکرد عيار
حالى انگشترى گشاد ز دست
داد تا برد پيک راه پرست
مرد بخرد ستد ز دست کنيز
پس در انگشت کرد و داشت عزيز
داد يکتا درى جهان افروز
شب چراغى به روشنائى روز
باز پس شد کنيز حور نژاد
در يکتا به لعل يکتا داد
بانو آن در نهاد بر کف دست
عقد خود را ز يک دگر بگسست
تا درى يافت هم طويله آن
شبچراغى هم از قبيله آن
هردو در رشته اى کشيد بهم
اين و آن چون؟ يکى نه بيش و نه کم
شد پرستنده در به دريا داد
بلکه خورشيد را ثريا داد
چون که بخرد نظر بران انداخت
آن دو هم عقد را ز هم نشناخت
جز دوئى در ميان آن در خوشاب
هيچ فرقى نبد به رونق و آب
مهره اى ازرق از غلامان خواست
کان دويم را سوم نيامد راست
بر سر در نهاد مهره خرد
داد تا آنکه آوريد ببرد
مهربانش چو مهره با در ديد
مهر بر لب نهاد وخوش خنديد
ستد آن مهره و در از سر هوش
مهره در دست بست و در در گوش
با پدر گفت خيز و کار بساز
بس که بر بخت خويش کردم ناز
بخت من بين چگونه يار منست
کاين چنين يارى اختيار منست
همسرى يافتم که همسر او
نيست کس در ديار و کشور او
ما که دانا شديم و دانا دوست
دانش ما به زير دانش اوست
پدر از لطف آن حکايت خوش
با پرى گفت کاى فريشته وش
آنچه من ديدم از سئوال و جواب
روى پوشيده بود زير نقاب
هرچه رفت از حديثهاى نهفت
يک به يک با منت بيايد گفت
نازپرورده هزار نياز
پرده رمز بر گرفت ز راز
گفت اول که تيز کردم هوش
عقد لؤلؤ گشادم از بن گوش
در نمودار آن دو لؤلؤ ناب
عمر گفتم دو روزه شد درياب
او که بر دو سه ديگر بفزود
گفت اگر پنج بگذرد هم زود
من که شکر به در درافزودم
وآن در و آن شکر به هم سودم
گفتم اين عمر شهوت آلوده
چون در و چون شکر بهم سوده
به فسون و به کيميا کردن
که تواند ز هم جدا کردن
او که شيرى در آن ميان انداخت
تا يکى ماند و ديگرى بگداخت
گفت شکر که با در آميزد
به يکى قطره شير برخيزد
من که خوردم شکر ز ساغر او
شير خوارى بدم برابر او
وانکه انگشترى فرستادم
به نکاح خودش رضا دادم
او که داد آن گهر نهانى گفت
که چو گوهر مرا نيابى جفت
من که هم عقد گوهرش بستم
وا نمودم که جفت او هستم
او که در جستجوى آن دو گهر
سومى در جهان نديد دگر
مهره ازرق آوريد به دست
وز پى چشم بد در ايشان بست
من که مهره به خود برآمودم
سر به مهر رضاى او بودم
مهره مهر او به سينه من
مهر گنج است بر خزينه من
بروى از پنچ راز پنهانى
پنج نوبت زدم به سلطانى
شاه چون ديد توسنى را رام
رفته خامى به تازيانه خام
کرد بر سنت زناشوئى
هرچه بايد ز شرط نيکوئى
در شکر ريز سور او بنشست
زهره را با سهيل کابين بست
بزمى آراست چون بساط بهشت
بزمگه را به مشک و عود سرشت
کرد پيرايه عروسى راست
سرو و گل را نشاند و خود برخاست
دو سبک روح را به هم بسپرد
خويشتن زان ميان گرانى برد
کان کن لعل چون رسيد به کان
جان کنى را مدد رسيد از جان
گاه رخ بوسه داد و گاه لبش
گاه نارش گزيد و گه رطبش
آخر الماس يافت بر در دست
باز بر سينه تذرو نشست
مهره خويش ديد در دستش
مهر خود در دو نرگس مستش
گوهرش را به مهر خود نگذاشت
مهر گوهر ز گنج او برداشت
زيست با او به ناز و کامه خويش
چون رخش سرخ کرد جامه خويش
کاولين روز بر سپيدى حال
سرخى جامه را گرفت به فال
چون بدان سرخى از سياهى رست
زيور سرخ داشتى پيوست
چون به سرخى برات راندندش
ملک سرخ جامه خواندندش
سرخى آرايشى نو آيينست
گوهر سرخ را بها زاينست
زر که گوگرد سرخ شد لقبش
سرخى آمد نکوترين سلبش
خون که آميزش روان دارد
سرخ ازآن شد که لطف جان دارد
در کسانيکه نيکوئى جوئى
سرخ روئيست اصل نيکوئى
سرخ گل شاه بوستان نبود
گر ز سرخى درو نشان نبود
چون به پايان شد اين حکايت نغز
گشت پر سرخ گل هوا را مغز
روى بهرام از آن گل افشانى
سرخ شد چون رحيق ريحانى
دست بر سرخ گل کشد دراز
در کنارش گرفت و خفت به ناز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید