بى لب ساغر مى ديده خونپالا داشت
خم دلى پر گله از سرکشى مينا داشت
اين زمان بر سر هر فاخته اى مى لرزد
آن که چون سرو دو صد عاشق پا بر جا داشت
لب ساغر به مذاقم نمکين مى آيد
چشم شور که خم اندر خم اين مينا داشت؟
بى جراحت کسى از مرحله عشق نرفت
تيغ الماس به کف سبزه اين صحرا داشت
رنگ ناسور ز آيينه داغم نزدود
پنبه هر چند درين کار يد بيضا داشت
صائب آن عهد کجا رفت که از سوختگان
داغ او گوشه چشمى به من شيدا داشت؟