شماره ٢٣٤: ره سخن به رخش خط عنبرافشان يافت

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
ره سخن به رخش خط عنبرافشان يافت
فغان که طوطى از آيينه باز ميدان يافت
ز شبنمش جگر سنگ مى شود سوراخ
گلى که پرورش از اشک عندليبان يافت
به هر که هر چه سزاوار بود بخشيدند
سکندر آينه و خضر آب حيوان يافت
مگير از سر زانوى فکر سر زنهار
که غنچه هر چه طلب کرد در گريبان يافت
ز کاوش جگر فکر نااميد مباش
که ذره در دل خود آفتاب تابان يافت
ز کاوش جگر فکر نااميد مباش
که ذره در دل خود آفتاب تابان يافت
کليد گنج سعادت زبان خاموش است
صدف به مزد خموشى گهر ز نيسان يافت
من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست
که شانه راه در آن زلف عنبرافشان يافت
هزار سختى ناديده در کمين دارد
کسى که کام دل از روزگار آسان يافت
حجاب مانع روزى است خاکساران را
تنور از نفس آتشين خود نان يافت
فغان که کوهکن ساده دل نمى داند
که راه در دل خوبان به زور نتوان يافت
مکن شتاب به هر ورطه اى که افتادى
که ماه مصر برآمد ز چاه، زندان يافت
(لب خموش سخن هاى دلنشين دارد
ضمير نامه ما مى توان ز عنوان يافت)
ز فکر، قامت هر کس که حلقه شد صائب
به دست همت خود خاتم سليمان رفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید