پيرى اگر چه بال و پرم را شکسته است
پاى جهان نورد خيالم نبسته است
گر بشنوى زمن دو سه حرفى چه مى شود؟
راه سخن به مور، سليمان نبسته است
در تنگناى خاک کند سير لامکان
آزاده اى که دام علايق گسسته است
خون مى چکد به هر لبى انگشت مى زنى
از زير تيغ چرخ، مسلم که جسته است؟
با سوزن مسيح نمى آرم برون
خارى که در ره تو به پايم شکسته است
زلف تو در گرفتن دلهاست بيقرار
هر چند از گرانى دلها شکسته است
از قيل و قال تيره شود وقت اهل حال
از عکس طوطى آينه ام زنگ بسته است
صائب ز سيل حادثه از جا نمى رود
چون کوه هر که پاى به دامن شکسته است