شماره ٥٠٨: زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت
رخسار تو اخگر به گريبان من انداخت
حسن تو که چون کشتى طوفان زده مى گشت
لنگر به دل و ديده حيران من انداخت
سيماب کند سلسله گردن شيران
برقى که محبت به نيستان من انداخت
يک حلقه کند سلسله عمر ابد را
تابى که ميانش به رنگ جان من انداخت
تا همت من دست به بازيچه برآورد
نه گوى فلک در خم چوگان من انداخت
فانوس فلک دست ندارد به خيالش
آن شمع که پرتو به شبستان من انداخت
صائب خم آن زلف گرهگير به بازى
صد سلسله بر گردن ايمان من انداخت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید