اين هستى باطل چو شرر محض نمودست
يک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست
کيفيت طاعت مطلب از سر هشيار
ميناى تهى بيخبر از ذوق سجودست
خامى است اميد ثمر از نخل تمنا
بگذار که اين هيزم تر مايه دودست
زخمى که نه ناسور بود رخنه مرگ است
داغى که ندارد نمکى چشم حسودست
از بيد جز افتادگى و عجز مجوييد
مجنون خدا را همه دم کار سجودست
افسردگى عشق ز افسردگى ماست
هنگامه مجمر خنک از خامى عودست
مردان خدا فارغ از انديشه چرخند
رخسار زنان لايق اين خال کبودست
صائب ثمر عشق من از آينه رويان
چون طوطى از آيينه همين گفت و شنودست