بوى سر زلف تو به شيدايى من نيست
آوازه حسن تو به رسوايى من نيست
هر چند که حسن تو درين شهر غريب است
در عالم انصاف به تنهايى من نيست
در دست فلاخن نکند سنگ اقامت
زلف تو حريف دل هر جايى من نيست
چون کشتى طوفان زده آرام ندارم
هر چند که عاشق به شکيبايى من نيست
در صبح ازل سير کنم شام ابد را
کوته نظرى پرده بينايى من نيست
دستم رود از کار ز دامان تو ديدن
مژگان تو هر چند به گيرايى من نيست
در چشم تو هر چند که چون خواب گرانم
رنگ رخ عاشق به سبکپايى من نيست
ايام خزان گرمتر از فصل بهارم
واسوختگى سرمه گويايى من نيست
دارم خبر از راز شرر در جگر سنگ
زنگار بر آيينه بينايى من نيست
بى پرده تر از راز دل باده کشانم
صائب کسى امروز به رسوايى من نيست