شماره ٦٧٠: به داغ عشق نباشد مرا جگر محتاج

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
به داغ عشق نباشد مرا جگر محتاج
به آفتاب ز خامى بود ثمر محتاج
ببر به جاى دگر روى گرم خود خورشيد!
که نيست سوخته ما به اين شرر محتاج
بس است چهره زرين، خزانه عاشق
که آفتاب نباشد به سيم و زر محتاج
هزار شکر که اين غنچه خود به خود وا شد
نشد چو گل به هوادارى سحر محتاج
ازان زمان هک به دولتسراى فقر رسيد
دگر نگشت دل ما به هيچ در محتاج
مجوى بيش ز قسمت که تا قناعت کرد
براى آب به دريا نشد گهر محتاج
شکسته مى شود از احتياج، شاخ غرور
ازان شدند خلايق به يکدگر محتاج
بهشت را دل ما در نظر نمى آورد
نمود عشق تو ما را به يک نظر محتاج
در آن مقام که ماييم، شوق تا حدى است
که هيچ نامه نگردد به نامه بر محتاج
اگر ميان دو دل هست دوستى به قرار
نمى شوند به آمد شد خبر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟
سمندرى که نگردد به بال و پر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بود تواند برد؟
سمندرى که نگردد به بال و پر محتاج
همان به آبله خويشتن قناعت کرد
اگر به آب شد اين آتشين جگر محتاج
ميان گشوده سرانجام خواب مى گيرى
در آن طريق که نى شد به صد کمر محتاج
به راه کعبه مقصد، تپيدن دل ماست
سبکروى که نگردد به راهبر محتاج
طمع دليل فرومايگى است کاهل را
وگرنه نيست به تحسين کس هنر محتاج
دل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟
که شد به مرهم اين ناکسان دگر محتاج
ازان هميشه در فيض باز مى باشد
که روى خويش نيارد به هيچ در محتاج
خوشيم با سفر دور بيخودى صائب
که نيستيم به همراه و همسفر محتاج



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید