لب پياله گزيدى سر از خمار مپيچ
گلى ز شاخ شکستى قدم زخار مپيچ
حريف خنده درياکشان نخواهى شد
چو موجهاى شلاين به هر کنار مپيچ
چه گوهرى ز کفش رفته است مى داند
به چوب تاک مگوييد همچو مار مپيچ
مگوى راز نهان را به دل که رسوايى است
ميانه گل کاغذ زر شرار مپيچ
اگر جراحت خود مشکسود مى خواهى
سر از اطاعت آن زلف مشکبار مپيچ
سياه کاسه چه داند که زرفشانى چيست
ز شوق داغ به دامان لاله زار مپيچ
حديث زلف به پايان نمى رسد صائب
سخن دراز مکن، بر حديث مار مپيچ