نمک به ديده غفلت کن از سفيده صبح
که صد کتاب سخن هست در جريده صبح
ما ز جامه احرام را کفن زنهار
مشو چو مرده دلان غافل از سفيده صبح
ازان سفينه خورشيد آسمان سيرست
که بادبان کند از پرده هاى ديده صبح
چو آفتاب بود گرم، نان راهروى
که روزيش بود از سفره کشيده صبح
بياض سينه روشندلان رقم سوزست
ستاره نقطه سهوست بر جريده صبح
به سوزن مژه آفتاب هيهات است
رفوپذير شود سينه دريده صبح
مرا که با دل شب راز در ميان دارم
چه دل گشاده شود صائب از سفيده صبح؟