شماره ٧٦١: هر که در دنيا فانى زاد عقبى جمع کرد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
هر که در دنيا فانى زاد عقبى جمع کرد
قسمت امروز خورد و دل زفردا جمع کرد
پايکوبان مى شود ز آوازه طبل رحيل
خويش را پيش از سفر چون راه پيما جمع کرد
مجمر از تسخير بوى عود و عنبر عاجزست
چون تواند آسمان بال و پر ما جمع کرد؟
غوطه زد در چشمه خورشيد تا وا کرد چشم
هر که چون شبنم درين گلزار خود را جمع کرد
با سر آزاده اين بيهوده گردى تا به چند؟
کوه زير تيغ در دامان خود پا جمع کرد
حاصل جمعيت دنيا پريشان خاطرى است
روى جمعيت نبيند هر که دنيا جمع کرد
عقده اى چون آسمان در رشته کارش فتاد
با تجر دهر که سوزن همچون عيسى جمع کرد
هر که در جمعيت اسباب عمرش صرف شد
پرده هاى خواب بهر چشم بينا جمع کرد
دست در پيرى به هم سودن ندارد حاصلى
پيش ازين سيلاب مى بايست خود را جمع کرد
خرج روى سخت آهن شد به اندک فرصتى
خرده چندى که در دل سنگ خارا جمع کرد
شد سويدا حلقه بيرون در اين خانه را
بس که دل از سادگى تخم تمنا جمع کرد
عاقلان را بهر جمعيت پناهى لازم است
ورنه مجنون مى تواند دل به صحرا جمع کرد
در گره کار تهيدستان نمى ماند مدام
قسمت پيمانه گردد هر چه مينا جمع کرد
مى شود يک لحظه خرج چشم گوهربار من
آنچه از گوهر تمام عمر دريا جمع کرد
نيست از غفلت، خمار چشم ليلى ظالم است
گرد خود مجنون ما گر آهوان را جمع کرد
من همان ديوانه ام کز دانه زنجير من
خرمنى هر کس درين دامان صحرا جمع کرد
از دلم هر پاره صائب پيش آتشپاره اى است
چون توانم خاطر خود را زصدجا جمع کرد؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید