شماره ۸١١: اى که دانى سر ما را موبمو

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى که دانى سر ما را موبمو
شمه احوال ما با ما بگو
چيستيم و از چه و بهر چه ايم
کيست نحن کيست کنت کيست هو
بحرهاى راز پنهان کرده
در طلب افکنده ما را جو بجو
هر چه ميگوئيم پنهان ما بما
بيش ميدانيش پيدا مو بمو
آگهى ز احوال تنها تا بتا
واقفى ز اسرار جانها تو بتو
ماهيان بحر تو جانهاى ما
بحر جويان جابجا و جو بجو
ما شده جوياى تو از هر طرف
تو نشسته در برابر روبرو
روى تو دايم بسوى ما و ما
در طلب حيران و جويان سو بسو
با دل ما در تکلم روز و شب
در سراغت ميدود دل کو بکو
در همه جا هستى و جائى نه
سر برآريم از تو و گوئيم کو
عطر بوى تو گرفته عالمى
بيخود آن گشته ما نشنيده بو
غمزهاى مست پنهان ميرسد
سوى جان ز آن چشم جادو موبمو
جان ما افتان و خيزان مى دود
دست و پا گم کرده بهر جستجو
از حضورت دل اگر آگه شدى
خويش را از خويش کردى رفت و رو
با دل من در عتابى دم بدم
عذر ما را ليک دانى مو بمو
عذر تقصيرات ما در کار تو
توبه از ما دانى اى نعم العفو
هر چه از ما پرده خود ميدريم
ميکند خياط عفو تو رفو
دم بدم آلوده عصيان شويم
ابتلاى تو کندمان شست و شو
(فيض) جان ده در رهش تسليم شو
لن تنالوا البر حتى تنفقوا
گفت و گو بسيار شد خامش شويم
تا کند دلدار با ما گفتگو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید